وقتی در زندگیت جایی برای تازه واردها نیست، آدمهای مشتاق ن
وقتی در زندگیت جایی برای تازه واردها نیست، آدمهای مشتاق نزدیک شدن تنها دیواری را که دور خودت چیده ای می بینند، می رنجند، و تفسیرهای مختلفی از رفتارت می کنند. گاهی حتی سرشان می خورد به سنگچین های دیوار و زخمی - نه کاری، اما ماندگار- از تو به یادگار می برند، زخمی که گاهی دوران تاریک دشمنی را آغاز میکند.
آن چه کسی نمی بیند -و معمولا نمی گذاری ببیند-، جان کندن و تقلای روحت وقت چیدن دانه دانه سنگها و آجرها روی هم است تا دیوارت قد بکشد. خون دلت را کسی نمی بیند که خشک شده روی هر کلمه سرد و سنگینت. هراست را که یکسان شده از نوازش و آزار. شوقت را برای انزوا، که نتیجه درک کم خطر بودن انزواست از نزدیکی.
به آدم ها نمی توانی بفهمانی ساقه وجودت خم شده. نمی توانی بفهمانی اگر طوری که می خواهند بودنشان را نمی خواهی، معنایش هرگز این نیست که خواستنی نیستند. معنایش فقط این است که بخش خواستن در وجود تو غیرفعال شده. در این وضعیت نه حوصله توضیح داری، نه فایده ای دارد حرفهایت. به نمایش انجماد ناخوشایندت ادامه می دهی. تا کی کسی از راه برسد، با نفسی آنقدر گرم که یخهای قلبت را آب کند، و باز صبح که از خواب بیدار می شوی با مرور نامی و یادی لبخندی از ته دل بزنی. اگر بیاید. اگر. چه امید دور و محالی است.
بله، زیستن در گور سرد بی حسی بسیار سخت است. و تو نمی توانی این سختی انتخاب شده را به آدمی که مشتاق هم گوری با توست بفهمانی. آدم بد فیلم می شوی، پشت دیوار دستسازت می مانی، و هرشب به خود ملتهب درون آینه ات اخم می کنی. و آن که خواستی و نمی شد هم هرگز خبردار نخواهد شد وقتی به تو خبر می دهد آدم تازه ای به زندگیش آمده، چه بار بزرگی از ملال و رنج و عطش و اندوه را از دوشت برداشته است...
آن چه کسی نمی بیند -و معمولا نمی گذاری ببیند-، جان کندن و تقلای روحت وقت چیدن دانه دانه سنگها و آجرها روی هم است تا دیوارت قد بکشد. خون دلت را کسی نمی بیند که خشک شده روی هر کلمه سرد و سنگینت. هراست را که یکسان شده از نوازش و آزار. شوقت را برای انزوا، که نتیجه درک کم خطر بودن انزواست از نزدیکی.
به آدم ها نمی توانی بفهمانی ساقه وجودت خم شده. نمی توانی بفهمانی اگر طوری که می خواهند بودنشان را نمی خواهی، معنایش هرگز این نیست که خواستنی نیستند. معنایش فقط این است که بخش خواستن در وجود تو غیرفعال شده. در این وضعیت نه حوصله توضیح داری، نه فایده ای دارد حرفهایت. به نمایش انجماد ناخوشایندت ادامه می دهی. تا کی کسی از راه برسد، با نفسی آنقدر گرم که یخهای قلبت را آب کند، و باز صبح که از خواب بیدار می شوی با مرور نامی و یادی لبخندی از ته دل بزنی. اگر بیاید. اگر. چه امید دور و محالی است.
بله، زیستن در گور سرد بی حسی بسیار سخت است. و تو نمی توانی این سختی انتخاب شده را به آدمی که مشتاق هم گوری با توست بفهمانی. آدم بد فیلم می شوی، پشت دیوار دستسازت می مانی، و هرشب به خود ملتهب درون آینه ات اخم می کنی. و آن که خواستی و نمی شد هم هرگز خبردار نخواهد شد وقتی به تو خبر می دهد آدم تازه ای به زندگیش آمده، چه بار بزرگی از ملال و رنج و عطش و اندوه را از دوشت برداشته است...
۱۴۲.۲k
۰۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.