پدربزرگِ من...
_ پدربزرگِ من...
چیز زیادی ازش یادم نمیاد
جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد.
هر بار که بازیمون تموم میشد
و مهرهها رو توی جعبه ش میگذاشتیم،
یه چیز بهم میگفت،
هنوز صدای آرومش توی گوشمه:
" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه،
وقتی بازی تموم میشه
همه مهرهها، پیادهها، شاهها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن."
چیز زیادی ازش یادم نمیاد
جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد.
هر بار که بازیمون تموم میشد
و مهرهها رو توی جعبه ش میگذاشتیم،
یه چیز بهم میگفت،
هنوز صدای آرومش توی گوشمه:
" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه،
وقتی بازی تموم میشه
همه مهرهها، پیادهها، شاهها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن."
۹.۳k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.