مرزی فراتر از یک درد ، در تمام من درد می کند
خوابهایم درد میکند
روزهایم نیز بدون تُ ، درد دارند
آخر نمیدانی که ،
بی تُ ساعتها هم کلافهاند
کلافه!
خوبِ من ، حال سخت است
عادت به جهانِ بی تُیی ...
بی تُ و بی تُ ، دلتنگترین عابر شهرم
رهگذرِ کوچه پس کوچههای این شهر
تمامِ شهر بوی تُ را میدهد
اینک ،
بعدِ عمری ،
این من و من در ماندهایم!!
نمیدانم
نمیدانم
جان در من چه میکند "بی تُ"؟!
فقطهمین!
. . .
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.