رمان من اشتباه نویسنده ملیکا ملازاده پارت شونزده
جلوی خونه نگه داشت خداحافظی کردیم و داخل رفتم در رو نبسته بودم که صدای پنهان بلند شد:
-پدرام ببین توی صندوق پست چیزی نذا شتن .
صندوق رو باز کردم یک کارت دعوت بود.
-کارت دعوته .
جیغی کشید و بیرون دوید. موهای بلندش توی هوا موج می خورد و صورتش از شدت هیجان سرخ شده بود.
-آخ جون! کارت عروسی دوستم اومد .
دهنی کج کردم.
-یعنی انقدر ترشیده بود؟
ذوق ش رفت و با حرص نگاهم کرد. دست هام رو به نشانه تسلیم بالا بردم و از کنارش رد شدم. داخل رفتم دیدم پندار بیحال
روی کاناپه دراز کشیده.
-سلام، چی شده؟
-سلام، میگرنم عود کرده. برو بالا لباس هات رو عوض کن بیا برای ناهار.
-باشه ولی تو دکتر نمی خوای بری؟
-رفتم #آمپول داد فردا می رم درمانگاه می زنم .
-برو توی اتاقت خودم میام برات می زنم .
با تعجب پرسید :
-مگه تو آمپول زدن بلدی؟ !
دیگه حوصله جا خوردن نداشتم.
-یادت گرفتم .
- از کی؟
- ای بابا! اگه می خوای برو بزنم برات دیگه.
چیزی نگفت و به اتاق رفت. دو دقیقه بعد رفتم. روی تخت نشسته بود. نگاهس به آمپول ها کردم.
- اوکی. دراز بکش.
دراز کشید و شلوارش رو تا حد نیاز پایین کشیدم. امپول رو اماده کردم و براش زدم. تموم که شد گفت:
- نه، خوب بود!
- این یکی رو می خوام بزنم خودش درد داره، تقصیر من نیست، دیدی که دستم خوبه.
در حالی که یواش تزریق می کردم بالشت رو توی دستش می فشرد. تموم که شدم گفتم:
- آخه یا آخی یک واخی!
شلوارش رو درست کرد و گفت:
- تشکر!
بعد سعی کرد بشینِ.
-آخ و واخ کنم که پشت سرم سوسه بیای پندار ترسوی؟
از این کارهام می کرد؟
**پدرام**
دریا باور نمی کرد انقدر سریع بدم دنبال کارهای ادامه تحصیلش از صبح تا ظهر اع الف بودم تا بالاخره تونستم شروع کارش رو برای یک هفته دیگه راه بندازم. از شدت ذوق تا خونه ازم تشکر می کرد و همش می گفت نمی دونم چطور جبران کنم! آخر سر محیط اسانسور روم تاثیر گذاشت و به سمتش برگشتم.
- می خوای جبران کنی؟
- حتما!
دست انداختم و شالش رو آروم از سرش پایین آوردم. با تعجب نگاهم می کرد که یک دستم رو لای موهاش بردم. احساس می کردم ضربان قلبش شنیده می شه. صورتم رو جلو بردم که همون موقع در اسانسور باز شد و ما به مقصد رسیده بودیم.
به خونه که رسیدیم دریا با هیجان حاکی از اتفاق های روز شروع به کار کردن کرد. سرویس مهد کودک که نوا رو آورد رفت تحویلش گرفت. با دیدن نوا توی اون لباس فرم خندیدم و جواب سلامش رو دادم. دریا لباس هاش رو عوض کرد و تا ناهار من به شیرین زبونی هاش گوش دادم. سر ناهار به دریا گفتم:
- برای درس هات کتاب آموزشی می گیرم ولی خودت سعی کن کار کنی که هیچی کتاب نمی شه.
به خودش جرات داد دستش رو دراز کنه و دستم رو بگیره. چرا وقتی انسان ها می تونند کنار هم لبخند بزنند بهم بدی می کنند؟
#رمان #ملیکاملازاده
-پدرام ببین توی صندوق پست چیزی نذا شتن .
صندوق رو باز کردم یک کارت دعوت بود.
-کارت دعوته .
جیغی کشید و بیرون دوید. موهای بلندش توی هوا موج می خورد و صورتش از شدت هیجان سرخ شده بود.
-آخ جون! کارت عروسی دوستم اومد .
دهنی کج کردم.
-یعنی انقدر ترشیده بود؟
ذوق ش رفت و با حرص نگاهم کرد. دست هام رو به نشانه تسلیم بالا بردم و از کنارش رد شدم. داخل رفتم دیدم پندار بیحال
روی کاناپه دراز کشیده.
-سلام، چی شده؟
-سلام، میگرنم عود کرده. برو بالا لباس هات رو عوض کن بیا برای ناهار.
-باشه ولی تو دکتر نمی خوای بری؟
-رفتم #آمپول داد فردا می رم درمانگاه می زنم .
-برو توی اتاقت خودم میام برات می زنم .
با تعجب پرسید :
-مگه تو آمپول زدن بلدی؟ !
دیگه حوصله جا خوردن نداشتم.
-یادت گرفتم .
- از کی؟
- ای بابا! اگه می خوای برو بزنم برات دیگه.
چیزی نگفت و به اتاق رفت. دو دقیقه بعد رفتم. روی تخت نشسته بود. نگاهس به آمپول ها کردم.
- اوکی. دراز بکش.
دراز کشید و شلوارش رو تا حد نیاز پایین کشیدم. امپول رو اماده کردم و براش زدم. تموم که شد گفت:
- نه، خوب بود!
- این یکی رو می خوام بزنم خودش درد داره، تقصیر من نیست، دیدی که دستم خوبه.
در حالی که یواش تزریق می کردم بالشت رو توی دستش می فشرد. تموم که شدم گفتم:
- آخه یا آخی یک واخی!
شلوارش رو درست کرد و گفت:
- تشکر!
بعد سعی کرد بشینِ.
-آخ و واخ کنم که پشت سرم سوسه بیای پندار ترسوی؟
از این کارهام می کرد؟
**پدرام**
دریا باور نمی کرد انقدر سریع بدم دنبال کارهای ادامه تحصیلش از صبح تا ظهر اع الف بودم تا بالاخره تونستم شروع کارش رو برای یک هفته دیگه راه بندازم. از شدت ذوق تا خونه ازم تشکر می کرد و همش می گفت نمی دونم چطور جبران کنم! آخر سر محیط اسانسور روم تاثیر گذاشت و به سمتش برگشتم.
- می خوای جبران کنی؟
- حتما!
دست انداختم و شالش رو آروم از سرش پایین آوردم. با تعجب نگاهم می کرد که یک دستم رو لای موهاش بردم. احساس می کردم ضربان قلبش شنیده می شه. صورتم رو جلو بردم که همون موقع در اسانسور باز شد و ما به مقصد رسیده بودیم.
به خونه که رسیدیم دریا با هیجان حاکی از اتفاق های روز شروع به کار کردن کرد. سرویس مهد کودک که نوا رو آورد رفت تحویلش گرفت. با دیدن نوا توی اون لباس فرم خندیدم و جواب سلامش رو دادم. دریا لباس هاش رو عوض کرد و تا ناهار من به شیرین زبونی هاش گوش دادم. سر ناهار به دریا گفتم:
- برای درس هات کتاب آموزشی می گیرم ولی خودت سعی کن کار کنی که هیچی کتاب نمی شه.
به خودش جرات داد دستش رو دراز کنه و دستم رو بگیره. چرا وقتی انسان ها می تونند کنار هم لبخند بزنند بهم بدی می کنند؟
#رمان #ملیکاملازاده
۴۹.۰k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.