مرد همان طور که خیره مانده بود گفت: میگی حقیقت داشت؟ زن گ
مرد همانطور که خیره ماندهبود گفت: میگی حقیقت داشت؟ زن گفت: حقیقت داشت، ما واقعا شبها بیدار موندیم و تا خود صبح با هم حرف زدیم. مرد گفت: درباره چی؟ زن گفت: یادم رفته. مرد گفت: ممکنه یه روز یادت بیاد؟ زن گفت: نه. مرد گفت: پس چطور میدونی حقیقت داشت؟ زن گفت: وقتی دربارهش حرف میزنیم توی رگهام پرنده پرواز می کنه. مرد گفت: فردا که بیدار شدیم، یه حرف مهربون بزن. زن گفت: من فردا که بیدار بشم تو رو یادم نمیاد. مرد روی مچ دست زن یه پرندهی آبی غمگین کشید، گفت: هروقت پرنده رو دیدی، یه چیز مهربون بگو. میشه؟ زن گفت: "گاهی مرا به نام کوچک خودت صدا بزن، زیرا دوست دارم مرا به نام تو نیز بشناسند."
حضرت شراب گیلاس و آفتاب، که لبهای خشک نیمهبازت وقت بوسیدن و وداعکردن یکسان آتش است، دورتر بایست و تماشا کن نبودنت چه پیچک دلربایی شده دور تنهایی طولانی مردی که برای تو کافی نبود. و به تنهایی پیامبری فکر کن که از چشم خدا افتاد. و به تنهایی خدای بیپیامبری فکر کن که حرفهای نگفتهاش باران است. و به تنهایی پرنده آبی غمگین روی مچ دستت فکر کن. به من فکر کن، به اندوه قدیمی از یاد رفتهات...
حضرت شراب گیلاس و آفتاب، که لبهای خشک نیمهبازت وقت بوسیدن و وداعکردن یکسان آتش است، دورتر بایست و تماشا کن نبودنت چه پیچک دلربایی شده دور تنهایی طولانی مردی که برای تو کافی نبود. و به تنهایی پیامبری فکر کن که از چشم خدا افتاد. و به تنهایی خدای بیپیامبری فکر کن که حرفهای نگفتهاش باران است. و به تنهایی پرنده آبی غمگین روی مچ دستت فکر کن. به من فکر کن، به اندوه قدیمی از یاد رفتهات...
۴۱.۹k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.