ریسمان کهنه ای بر گردن گاو سفیدش بسته بود،،با اینکه در حا
ریسمان کهنه ای بر گردن گاو سفیدش بسته بود،،با اینکه در حالت طبیعی نایِ راه رفتنِ ساده رو هم نداشت اما اونقدر لبریز از شوق بود که گاو به اون بزرگی رو هم دنبال خودش میکِشوند،،به بازرسی که رسید با گروهی از سربازان سُنی مذهب روبرو شد،،فرمانده ی سربازان پیش اومد؛دستی بر گردن گاو زد و پرسید:پیرزن کجا میروی با این گاو زیبا ؟
پیرزن،،نگاهی به آنطرف بازرسی انداخت و گفت:حرم عباس علیه السلام
گره از کارم باز کرده،،من هم تمام زندگی ام که این گاو باشد را نذر حرم ش کردم
میروم اَدای نذر کنم
فرمانده نگاهی به سربازان ش کرد و همگی زدند زیر خنده
خوب که به پیرزن بینوا خندیدند،دست برد و ریسمان گاو را از چنگ پیرزن درآورد و گفت:خودت میتوانی بروی اما گاو ت مال من خواهد شد،،گلایه ای هم اگه داری به عباس بگو
و دست بر کمر پیرزن گذاشت و به طور ناملایمی او را هُل داد به آنطرف بازرسی
پیرزن که امید و ذوق ش همه بر باد رفته بود اشکِ چشمانش جاری شد و گفت:نمیترسی از دادخواهی من نزد عباس؟فرمانده لبخندی زد و گفت:نه!برو هرچه میخواهی به عباس بگو
پیرزن دلشکسته به محض ورود به حرم،،شدت گریه اش چندین برابر شد و عرضه داشت:عباس جان،،تو شاهدی که من قصد ادای نذر داشتم،،بی وفا و نمک به حرام نیستم اما چه کنم که ،،،
حسابی گریه کرد و گلایه که به خواب رفت،،در عالَم خواب خود را در مکانی مجلل دید که مَردم صف بسته اند،،عباس بن علی با شُکوه و وقار علوی اش وارد شد و حاجت ها را روا میکرد،،نوبت به پیرزن رسید،لبخندِ دلربایی بر چهره ی ماه عالَم نقش بست و فرمود:مادر جان از گناهش بگذر،،ما نذر تو را قبول کردیم،،بگذار گاو سهم آن فرمانده بشود
پیرزن به اصرار و التماس که شما باید تقاص بگیرید مگر اینکه بدهکار باشید به آن فرمانده!
حضرت عباس فرمودند:آری
چندین سال پیش این فرمانده در بغداد مشغول خدمت بود،قصد خانواده و دیار کرد،،در بازگشت برای اینکه کمتر هزینه کند از بین نخلستان با پای پیاده به راه افتاد،،گرما و خستگی بر او چیره شده بود تا به نهر آبی رسید و همین که دست در آب زلال و خنک بُرد،یاد برادرم کرد و حلقه ای اشک به یاد مظلومیت برادرم در چشمانش نقش بست،،من تا دِین این هاله ی اشک را نپردازم بدهکار هستم،بخاطر من از او بگذر
،، پیرزن چند روزی را مهمان حرمین بود و قصد برگشت کرد،،دوست نداشت با آن فرمانده روبرو شود که صدایی او را خطاب قرار داد:پیرزن به عباس گفتی؟میبینی که من و گاو م هر دو سالم هستیم!
پس پیرزن با این احتمال که دوباره مسخره خواهد شد،ماجرا را تعریف کرد
فرمانده مبهوت و مبغوض پیرزن را نگاه میکرد،،حرفای پیرزن که تمام شد ⬇️
پیرزن،،نگاهی به آنطرف بازرسی انداخت و گفت:حرم عباس علیه السلام
گره از کارم باز کرده،،من هم تمام زندگی ام که این گاو باشد را نذر حرم ش کردم
میروم اَدای نذر کنم
فرمانده نگاهی به سربازان ش کرد و همگی زدند زیر خنده
خوب که به پیرزن بینوا خندیدند،دست برد و ریسمان گاو را از چنگ پیرزن درآورد و گفت:خودت میتوانی بروی اما گاو ت مال من خواهد شد،،گلایه ای هم اگه داری به عباس بگو
و دست بر کمر پیرزن گذاشت و به طور ناملایمی او را هُل داد به آنطرف بازرسی
پیرزن که امید و ذوق ش همه بر باد رفته بود اشکِ چشمانش جاری شد و گفت:نمیترسی از دادخواهی من نزد عباس؟فرمانده لبخندی زد و گفت:نه!برو هرچه میخواهی به عباس بگو
پیرزن دلشکسته به محض ورود به حرم،،شدت گریه اش چندین برابر شد و عرضه داشت:عباس جان،،تو شاهدی که من قصد ادای نذر داشتم،،بی وفا و نمک به حرام نیستم اما چه کنم که ،،،
حسابی گریه کرد و گلایه که به خواب رفت،،در عالَم خواب خود را در مکانی مجلل دید که مَردم صف بسته اند،،عباس بن علی با شُکوه و وقار علوی اش وارد شد و حاجت ها را روا میکرد،،نوبت به پیرزن رسید،لبخندِ دلربایی بر چهره ی ماه عالَم نقش بست و فرمود:مادر جان از گناهش بگذر،،ما نذر تو را قبول کردیم،،بگذار گاو سهم آن فرمانده بشود
پیرزن به اصرار و التماس که شما باید تقاص بگیرید مگر اینکه بدهکار باشید به آن فرمانده!
حضرت عباس فرمودند:آری
چندین سال پیش این فرمانده در بغداد مشغول خدمت بود،قصد خانواده و دیار کرد،،در بازگشت برای اینکه کمتر هزینه کند از بین نخلستان با پای پیاده به راه افتاد،،گرما و خستگی بر او چیره شده بود تا به نهر آبی رسید و همین که دست در آب زلال و خنک بُرد،یاد برادرم کرد و حلقه ای اشک به یاد مظلومیت برادرم در چشمانش نقش بست،،من تا دِین این هاله ی اشک را نپردازم بدهکار هستم،بخاطر من از او بگذر
،، پیرزن چند روزی را مهمان حرمین بود و قصد برگشت کرد،،دوست نداشت با آن فرمانده روبرو شود که صدایی او را خطاب قرار داد:پیرزن به عباس گفتی؟میبینی که من و گاو م هر دو سالم هستیم!
پس پیرزن با این احتمال که دوباره مسخره خواهد شد،ماجرا را تعریف کرد
فرمانده مبهوت و مبغوض پیرزن را نگاه میکرد،،حرفای پیرزن که تمام شد ⬇️
۸.۶k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.