و کودکی شده مویش سپید در کوچه...
...و دست مادر و طفلش بـه دست یکدیگر
درست مـعـنی یک روح در دو تا پیکر
به سوی خانه روان توی کوچه ای خلوت
رسیــد فـاجـعه از روبرو ... ولی بدتر
نـگاه کـرد به جز طفل و مادری تنها
کـسی نـبـود، خـدا را نـدید بـالاسر
جـلـوتــر آمـد و دستـی پلید بالا رفت
چـه شـد که کودک او داد زد: خدا ! مادر
مـیـان کـوچه و پـیـش نگاه فرزندش
همینکه سخت زمین خورد گفت: یا حیدر
سـیـــاه شـد همه جا، راه خانه را گم کرد
صـدای غم زده ای گفت : مادر! از این وَر
رسیــد خـسته و خاکی به خانه، اما شاد
کـه تـوی کـوچـه نیفتاد چادرش از سر...
غروب بود و غمی می وزید در کوچه
و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه
هوا گرفته زمین تیره آسمان ها تار
غروب بود و شب امّا رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
فرشته ای پر خود می کشید در کوچه
و کودکی که پر چادری به دستش بود
کنار مادر خود می دوید در کوچه
مسیر خانه همین بود و چشم او می دید
چگونه راه به پایان رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
چهل نفر همه از سنگ دید در کوچه
به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردی
همانکه لب ز غضب می گزید در کوچه
کشید چادر مادر، بیا که برگردیم
کبوترانه دلش می تپید در کوچه
چه شد که زد، چه به روزش رسید با سیلی
صدای مادر خود می شنید در کوچه
چه شد که زد، که ز دیوار هم صدا آمد
به ضربه ای نفسی را برید در کوچه
غروب بود و دلی مثل گوشواره شکست
و کودکی شده مویش سپید در کوچه...
درست مـعـنی یک روح در دو تا پیکر
به سوی خانه روان توی کوچه ای خلوت
رسیــد فـاجـعه از روبرو ... ولی بدتر
نـگاه کـرد به جز طفل و مادری تنها
کـسی نـبـود، خـدا را نـدید بـالاسر
جـلـوتــر آمـد و دستـی پلید بالا رفت
چـه شـد که کودک او داد زد: خدا ! مادر
مـیـان کـوچه و پـیـش نگاه فرزندش
همینکه سخت زمین خورد گفت: یا حیدر
سـیـــاه شـد همه جا، راه خانه را گم کرد
صـدای غم زده ای گفت : مادر! از این وَر
رسیــد خـسته و خاکی به خانه، اما شاد
کـه تـوی کـوچـه نیفتاد چادرش از سر...
غروب بود و غمی می وزید در کوچه
و پلک فاجعه ای می پرید در کوچه
هوا گرفته زمین تیره آسمان ها تار
غروب بود و شب امّا رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
فرشته ای پر خود می کشید در کوچه
و کودکی که پر چادری به دستش بود
کنار مادر خود می دوید در کوچه
مسیر خانه همین بود و چشم او می دید
چگونه راه به پایان رسید در کوچه
در امتداد دو دیوار سنگی نزدیک
چهل نفر همه از سنگ دید در کوچه
به خشم پنجه ی خود می فشرد نامردی
همانکه لب ز غضب می گزید در کوچه
کشید چادر مادر، بیا که برگردیم
کبوترانه دلش می تپید در کوچه
چه شد که زد، چه به روزش رسید با سیلی
صدای مادر خود می شنید در کوچه
چه شد که زد، که ز دیوار هم صدا آمد
به ضربه ای نفسی را برید در کوچه
غروب بود و دلی مثل گوشواره شکست
و کودکی شده مویش سپید در کوچه...
۱۶.۶k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.