در من پسری را غرق کرده است...
#درمنپسریراغرقکردهاست...
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بی درنگ میبلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
مردی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه ،این دروغگویان،باز میگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
مرد با اشک و تکان دادن دست پاداشم میدهد
برای او اهمیت دارم ،میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
در من، او ، پسر جوانی را غرق کرده است
در من پیرمردی است
که روز به روز، به سمت او خیز برمی دارد
همچون یک ماهی وحشتناک...
☆☆☆
#پشتدیوارِهمینکوچهبهدارمبزنید...
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید...
پ ● ن
مثل گرگی که قفس پاره کند می فهمد
درد ،دلتنگی ما را به عدد می فهمد
چاره ای نیست مرا از همه آزاد کنید
سیب وقتی که زمین خورد سبد می فهمد
چه کنم دست خودم نیست تورا می بینم...
حال یک رود پریشان را سد می فهمد؟
دور افتاده ترین جای جهانم بی شک
هر کسی خواست به اینجا برسد می فهمد..
پُرِ دلشوره ام از بس به تلاطم خوردم
ناخدا تا که به دریا بزند می فهمد
*
زود از شهر، از این جاده ی باریک برو
مرگ ساده ست فقط راه بَلَد می فهمد...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکِبَندِر
نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
هرچه میبینم بی درنگ میبلعم
همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
بیرحم نیستم ،فقط راستگو هستم
چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
اغلب به دیوار رو به رو میاندیشم
صورتی ست و لکه دار
آنقدر به آن نگاه کردهام که فکر میکنم
پارهی دل من است
ولی پیدا و ناپیدا میشود
صورتها و تاریکی بارها ما را از هم جدا میکنند
حالا دریاچهام
مردی روبروی من خم شده است
برای شناختن خود سرا پای مرا میکاود
آنگاه به شمعها یا ماه ،این دروغگویان،باز میگردد
پشت او را میبینم و همانگونه که هست منعکس میکنم
مرد با اشک و تکان دادن دست پاداشم میدهد
برای او اهمیت دارم ،میآید و میرود
این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی میشود
در من، او ، پسر جوانی را غرق کرده است
در من پیرمردی است
که روز به روز، به سمت او خیز برمی دارد
همچون یک ماهی وحشتناک...
☆☆☆
#پشتدیوارِهمینکوچهبهدارمبزنید...
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید...
پ ● ن
مثل گرگی که قفس پاره کند می فهمد
درد ،دلتنگی ما را به عدد می فهمد
چاره ای نیست مرا از همه آزاد کنید
سیب وقتی که زمین خورد سبد می فهمد
چه کنم دست خودم نیست تورا می بینم...
حال یک رود پریشان را سد می فهمد؟
دور افتاده ترین جای جهانم بی شک
هر کسی خواست به اینجا برسد می فهمد..
پُرِ دلشوره ام از بس به تلاطم خوردم
ناخدا تا که به دریا بزند می فهمد
*
زود از شهر، از این جاده ی باریک برو
مرگ ساده ست فقط راه بَلَد می فهمد...
#هرمزگانزیبا
#بندرعباس
#ابراهیممنصفی_رامیجنوب
#چوکِبَندِر
۵۸.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳