cursed bloods 41
به سقفش نگاهی کردم:
-واوو چجوری اینقدر خوب روش طراحی کردن..چقدر اینجا رویا..اوخ
سرمو گرفتم و دو قدم عقب رفتم و به مرد مغرور جلوم که با عجله میخواست بره بیرون نگاه کردم..سریع گفت:
- ببخشید دست پا چلفتی بی زحمت برو اونور موقعیت اظطراریه
نگاهش که بهم افتاد گفت:
-چه تیپ خفنی زدی خوشگله..از کجا میای با کی اومدی چند روز میمونی اینجا هوم؟
با هوم اخرش یک چشمک دلربایی بهم زد که شوکه و با خنده ای که به زور داشتم کنترلش میکردم تا این اسکل زودتر بره گفتم:
-به تو چه؟
یلحظه دهنش از حرفم باز موند ولی با جیغ و داد های یک زن که همش اسم شخصی رو به نام جونگ کوک صدا میزد و میگفت اگه دستم بهت برسه میکشمت زندگیم رو نابود کردی یکم بزرگ شو فقط پیدات کنم شاهزاده جونگ کوک جوری اون سر خوشگلت رو کچل کنم و بندازمت توی سیاهچاله که تا عمر داری یادت بمونه حرف مادرت یعنی چی!
اها داشتم میگفتم با جیغ و داد های اون زن دهنشو بست و شیطون دستمو بوسید و گفت:
-خب الان مهم هم نیست من جونگ کوکم و از همین جام و خیلی هم شاهزاده ی خوبیم و ۲۳ سالمه..
فقط دوتا چیز ازت میخوام..
اگه مامانم ازت دربارم پرسید بگو نمیشناسیم و دیدار اولت باهاش خوب باشه چون همینجور که میبینی خیلی بی اعصابه..
فردا میبینمتت اون موقع کلی حرف میزنیم اوکی لیدی؟
دستمو کشیدم و گفتم:
-عجب گیری افتادیما
سریع با دیدن مامانش شروع کرد به دویدن و پالتوش رو برداشت و قبل از اینکه از در عمارت خارج شه با مسخره بازی گفت:
-شب همینجا بمونیا...آخ مامان
کفش سنگی مامانش محکم خورد توی سرش..با دیدن این صحنه چشمام گرد شد و سریع از بینشون رفتم کنار..
جدی جدی انگار اینجا دیوونه خونست وای اون مرتیکه تهیونگ هم معلوم نیست کجاست الان این زنه اشتباهی به جای سر پسرش مال منو میشکونه.
مامانه داد زد:
-کدوم گوری میره این؟
یهو نگاهش به من افتاد:
-دختر تو از تابستون پریدی توی زمستون؟
این لباسا چیه پوست و استخون هم که هستی سرما میخوری..یچیزی بدین بپوشه دخترهههه
جمله ی اخرش رو داد زد..الان نمیدونم نگرانه یا عصبیه.
خدمتکارا سریع رفتن و یک لباس گرم برام اوردن..معذب گفتم:
-م..من خوبم گرممه
مامانه یهو گفت:
-کجا گرمته داری میلرزیی منو روانی نکن و اون رو بپوششش
سریع با کمک خدمتکارا پوشیدمش و کمر بند پالتو رو هم برام بستن...
وایستا ببینم نکنه این واقعا از خز حیوون درست شده؟؟
وایی نه نه خدااا من این لباسو نمیخواممم.
لبخند ضایعی به خانومه زدم که چندبار نفس عمیق کشید و اروم شد..
دختری که کنارش بود آهسته دستش رو گرفت و نگران گفت:
-حالت خوبه مامان؟
-واوو چجوری اینقدر خوب روش طراحی کردن..چقدر اینجا رویا..اوخ
سرمو گرفتم و دو قدم عقب رفتم و به مرد مغرور جلوم که با عجله میخواست بره بیرون نگاه کردم..سریع گفت:
- ببخشید دست پا چلفتی بی زحمت برو اونور موقعیت اظطراریه
نگاهش که بهم افتاد گفت:
-چه تیپ خفنی زدی خوشگله..از کجا میای با کی اومدی چند روز میمونی اینجا هوم؟
با هوم اخرش یک چشمک دلربایی بهم زد که شوکه و با خنده ای که به زور داشتم کنترلش میکردم تا این اسکل زودتر بره گفتم:
-به تو چه؟
یلحظه دهنش از حرفم باز موند ولی با جیغ و داد های یک زن که همش اسم شخصی رو به نام جونگ کوک صدا میزد و میگفت اگه دستم بهت برسه میکشمت زندگیم رو نابود کردی یکم بزرگ شو فقط پیدات کنم شاهزاده جونگ کوک جوری اون سر خوشگلت رو کچل کنم و بندازمت توی سیاهچاله که تا عمر داری یادت بمونه حرف مادرت یعنی چی!
اها داشتم میگفتم با جیغ و داد های اون زن دهنشو بست و شیطون دستمو بوسید و گفت:
-خب الان مهم هم نیست من جونگ کوکم و از همین جام و خیلی هم شاهزاده ی خوبیم و ۲۳ سالمه..
فقط دوتا چیز ازت میخوام..
اگه مامانم ازت دربارم پرسید بگو نمیشناسیم و دیدار اولت باهاش خوب باشه چون همینجور که میبینی خیلی بی اعصابه..
فردا میبینمتت اون موقع کلی حرف میزنیم اوکی لیدی؟
دستمو کشیدم و گفتم:
-عجب گیری افتادیما
سریع با دیدن مامانش شروع کرد به دویدن و پالتوش رو برداشت و قبل از اینکه از در عمارت خارج شه با مسخره بازی گفت:
-شب همینجا بمونیا...آخ مامان
کفش سنگی مامانش محکم خورد توی سرش..با دیدن این صحنه چشمام گرد شد و سریع از بینشون رفتم کنار..
جدی جدی انگار اینجا دیوونه خونست وای اون مرتیکه تهیونگ هم معلوم نیست کجاست الان این زنه اشتباهی به جای سر پسرش مال منو میشکونه.
مامانه داد زد:
-کدوم گوری میره این؟
یهو نگاهش به من افتاد:
-دختر تو از تابستون پریدی توی زمستون؟
این لباسا چیه پوست و استخون هم که هستی سرما میخوری..یچیزی بدین بپوشه دخترهههه
جمله ی اخرش رو داد زد..الان نمیدونم نگرانه یا عصبیه.
خدمتکارا سریع رفتن و یک لباس گرم برام اوردن..معذب گفتم:
-م..من خوبم گرممه
مامانه یهو گفت:
-کجا گرمته داری میلرزیی منو روانی نکن و اون رو بپوششش
سریع با کمک خدمتکارا پوشیدمش و کمر بند پالتو رو هم برام بستن...
وایستا ببینم نکنه این واقعا از خز حیوون درست شده؟؟
وایی نه نه خدااا من این لباسو نمیخواممم.
لبخند ضایعی به خانومه زدم که چندبار نفس عمیق کشید و اروم شد..
دختری که کنارش بود آهسته دستش رو گرفت و نگران گفت:
-حالت خوبه مامان؟
- ۵۲.۵k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط