عروس مخفی پادشاه
پارت⁴
از ماشین که پیاده شدم، پام لیز خورد، نزدیک بود بیفتم روی زمین، ولی جونگکوک سریع بازومو گرفت.
– مواظب باش.
منم یه خندهی الکی زدم و گفتم:
– خب شما گفتی عجله کن، منم عجله کردم دیگه!نگاهش کرد، یه لبخند خیلی خفیف گوشهی لبش نشست، از اونایی که نمیدونی داره مسخرهت میکنه یا واقعاً لبخنده.
قصر از نزدیک عجیبتر از چیزی بود که فکر میکردم. نورای زرد بین پنجرهها، اون نسیم سرد، یه حسی میداد که نمیدونستم بترسم یا ذوق کنم.پرسیدم:
– اینجا خونهی ملکهست؟ یا مثلاً پادشاه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
– نه، من فقط یکی از خدمتکارام. خاندان سلطنتی الان اینجا نیست.ابروهام بالا پرید.
– یعنی تو خدمتکاری؟
– بله.
– ولی چرا قیافت اصلاً شبیه خدمتکارا نیست؟ صورتت خیلی تمیزه، لباستم که تمیز و اتو شدهست.
صدای خندهش اومد، خیلی کوتاه.
– همه خدمتکارا که قرار نیست خاکی و ژولیده باشن.یه کم خجالت کشیدم. دستمو گذاشتم پشت سرم و گفتم:
– آره، آره، خب… شاید راست میگی.اون راه افتاد جلو و منم دنبالش. راهروها بلند بودن و پر از تابلو و مجسمه. یه مجسمهی بزرگ وسط سالن بود، اونقدر نزدیک رفتم که هیچی نمونده بود دماغم بهش بخوره.
– وای! چه واقعی درستش کردن!
– اون مجسمه نیست، نگهبانه.
جیغ زدم و پریدم عقب.
اون با خونسردی گفت:
– شوخی کردم.پوف کردم، اخم کردم و گفتم:
– خیلی بامزهای آقا خدمتکار!اون فقط لبخند زد و گفت:
– بیا، بهتره بری چیزی بخوری. قبل از اینکه سوالای بیشترت منو دیوونه کنه.
از ماشین که پیاده شدم، پام لیز خورد، نزدیک بود بیفتم روی زمین، ولی جونگکوک سریع بازومو گرفت.
– مواظب باش.
منم یه خندهی الکی زدم و گفتم:
– خب شما گفتی عجله کن، منم عجله کردم دیگه!نگاهش کرد، یه لبخند خیلی خفیف گوشهی لبش نشست، از اونایی که نمیدونی داره مسخرهت میکنه یا واقعاً لبخنده.
قصر از نزدیک عجیبتر از چیزی بود که فکر میکردم. نورای زرد بین پنجرهها، اون نسیم سرد، یه حسی میداد که نمیدونستم بترسم یا ذوق کنم.پرسیدم:
– اینجا خونهی ملکهست؟ یا مثلاً پادشاه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
– نه، من فقط یکی از خدمتکارام. خاندان سلطنتی الان اینجا نیست.ابروهام بالا پرید.
– یعنی تو خدمتکاری؟
– بله.
– ولی چرا قیافت اصلاً شبیه خدمتکارا نیست؟ صورتت خیلی تمیزه، لباستم که تمیز و اتو شدهست.
صدای خندهش اومد، خیلی کوتاه.
– همه خدمتکارا که قرار نیست خاکی و ژولیده باشن.یه کم خجالت کشیدم. دستمو گذاشتم پشت سرم و گفتم:
– آره، آره، خب… شاید راست میگی.اون راه افتاد جلو و منم دنبالش. راهروها بلند بودن و پر از تابلو و مجسمه. یه مجسمهی بزرگ وسط سالن بود، اونقدر نزدیک رفتم که هیچی نمونده بود دماغم بهش بخوره.
– وای! چه واقعی درستش کردن!
– اون مجسمه نیست، نگهبانه.
جیغ زدم و پریدم عقب.
اون با خونسردی گفت:
– شوخی کردم.پوف کردم، اخم کردم و گفتم:
– خیلی بامزهای آقا خدمتکار!اون فقط لبخند زد و گفت:
– بیا، بهتره بری چیزی بخوری. قبل از اینکه سوالای بیشترت منو دیوونه کنه.
- ۲.۲k
- ۲۶ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط