vkook
لایک؟
پارت اول رمان :
【پرنس و کشاورز🕊️...
"یه توضیح کوچیکی بدم بعد بریم سراغ رمان ، من برای هر چَپتر یا همون پارت یه آهنگ مخصوص در نظر گرفتم که رمان و جذاب و تر میکنه بهتون پیشنهاد میکنم هنگام خوندن گوش بدید"
آهنگ این پارت:fade to white
_________
- عمو تهیونگ ما اومدیمم
سرش رو برگردوند و با بکهیون و کای روبه رو شد که با سرعت به طرفش میدویدند ، کیسه زغالی که گوشه ی حیاط افتاده بود و برداشت و به کولش انداخت ، با رسیدن بکهیون و کای جنی که خواهر بزرگ ترشون بود با همون لبخند گرمش بهشون ملحق شد
- گستاخی این دوتا وروجک و ببخشید آقای تهیونگ
لبخندی زد و گفت:
_ این چه حرفیه خانم جنی اونا بچن چیزی نیست بایدم شیطونی کنن
جنی تک خنده ای کرد و تهیونگ هم کیسه ی زغال رو به دستش داد
_ این زغال ها برای یک هفتتون کافیه حسابی گرمتون میکنه ، ولی اگه کم اومد حتما بهم اطلاع بدید
- نه کافیه زیادم هم هست ، ازتون ممنونیم آقای تهیونگ ، مگه نه بچه ها؟
بکهیون با تخسی لبخند شیطونی زد و گفت:
- بیله ممنانیم
جنی اخم مصنوعی ای کرد و گوش بکهیون رو گرفت و هم راه کای از تهیونگ خداحافظی کردن و راه افتادن
~~~~~
زمستون امسال از سال های قبل سخت و سرد تر بود و مردم پاریس هنوز دلیلی واسش نداشتن بعضی ها میگفتند《خدایان از ما ناراحت است》 بعضی دگر میگفتند 《نفرین شده ایم》 و بعضی هاهم مثل همیشه بیخیال بودند
ولی این که چیزی نبود ، مردمی که در شهر زندگی میکردن لازم نداشتن برای گرم کردن خودشون از زغال و چوب استفاده کنن و همیشه آدمایی مثل تهیونگ ، جنی ، بکهیون ، کای و بقیه روستایی ها مجبور به این کار بودن
بعضی اوقات حتی زغال و چوب هم اونها رو گرم نمیکرد!
~~~~
*دو روز بعد*
لباس هاشو به تن کرد و به طرف جنگل راه افتاد
کمی راه رفت تا بالاخره به مقصد رسید
جنگل مثل همیشه ساکت بود و خلوت بود ، راه رفت و راه رفت
میخواست برای هفته ی آینده چوب جمع کنه کم کم داشت کارش تموم میشد ولی یهو صدایی از سمت چپ جنگل شنید اول اهمیتی نداد اما صدای گرگی لرز به تنش انداخت البته تهیونگ ترسی از گرگها نداشت ولی از اینکه یه آدم شکار گرگ شه میترسید
چوب هارو کنار تپه سنگی گزاشت اصلحه ای که به کمر داشت و در آورد و به سمت صدا حرکت کرد
بعد از چند دقیقه وقتی چیزی ندید تصمیم گرفت برگرده همون لحظه پسری از پشت دستش رو گرفت و با صدایی ترسیده گفت:
+ ک...کمکم ک...کن..خوا....خواهش میکنم..
و از هوش رفت ، تهیونگ دست پاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه ، پسر رو در آغوش گرفت اما وقتی سرش و بلند کرد با گرگی وحشی روبه رو شد ، گرگ آروم آروم به سمتشون میومد و تهیونگ خوب قصد اونو میدونست بخاطر همین بدون اینکه بخواد وقت تلف کنه اصلحشو در آورد و به سمت گرگ نشونه گرفت
پارت اول رمان :
【پرنس و کشاورز🕊️...
"یه توضیح کوچیکی بدم بعد بریم سراغ رمان ، من برای هر چَپتر یا همون پارت یه آهنگ مخصوص در نظر گرفتم که رمان و جذاب و تر میکنه بهتون پیشنهاد میکنم هنگام خوندن گوش بدید"
آهنگ این پارت:fade to white
_________
- عمو تهیونگ ما اومدیمم
سرش رو برگردوند و با بکهیون و کای روبه رو شد که با سرعت به طرفش میدویدند ، کیسه زغالی که گوشه ی حیاط افتاده بود و برداشت و به کولش انداخت ، با رسیدن بکهیون و کای جنی که خواهر بزرگ ترشون بود با همون لبخند گرمش بهشون ملحق شد
- گستاخی این دوتا وروجک و ببخشید آقای تهیونگ
لبخندی زد و گفت:
_ این چه حرفیه خانم جنی اونا بچن چیزی نیست بایدم شیطونی کنن
جنی تک خنده ای کرد و تهیونگ هم کیسه ی زغال رو به دستش داد
_ این زغال ها برای یک هفتتون کافیه حسابی گرمتون میکنه ، ولی اگه کم اومد حتما بهم اطلاع بدید
- نه کافیه زیادم هم هست ، ازتون ممنونیم آقای تهیونگ ، مگه نه بچه ها؟
بکهیون با تخسی لبخند شیطونی زد و گفت:
- بیله ممنانیم
جنی اخم مصنوعی ای کرد و گوش بکهیون رو گرفت و هم راه کای از تهیونگ خداحافظی کردن و راه افتادن
~~~~~
زمستون امسال از سال های قبل سخت و سرد تر بود و مردم پاریس هنوز دلیلی واسش نداشتن بعضی ها میگفتند《خدایان از ما ناراحت است》 بعضی دگر میگفتند 《نفرین شده ایم》 و بعضی هاهم مثل همیشه بیخیال بودند
ولی این که چیزی نبود ، مردمی که در شهر زندگی میکردن لازم نداشتن برای گرم کردن خودشون از زغال و چوب استفاده کنن و همیشه آدمایی مثل تهیونگ ، جنی ، بکهیون ، کای و بقیه روستایی ها مجبور به این کار بودن
بعضی اوقات حتی زغال و چوب هم اونها رو گرم نمیکرد!
~~~~
*دو روز بعد*
لباس هاشو به تن کرد و به طرف جنگل راه افتاد
کمی راه رفت تا بالاخره به مقصد رسید
جنگل مثل همیشه ساکت بود و خلوت بود ، راه رفت و راه رفت
میخواست برای هفته ی آینده چوب جمع کنه کم کم داشت کارش تموم میشد ولی یهو صدایی از سمت چپ جنگل شنید اول اهمیتی نداد اما صدای گرگی لرز به تنش انداخت البته تهیونگ ترسی از گرگها نداشت ولی از اینکه یه آدم شکار گرگ شه میترسید
چوب هارو کنار تپه سنگی گزاشت اصلحه ای که به کمر داشت و در آورد و به سمت صدا حرکت کرد
بعد از چند دقیقه وقتی چیزی ندید تصمیم گرفت برگرده همون لحظه پسری از پشت دستش رو گرفت و با صدایی ترسیده گفت:
+ ک...کمکم ک...کن..خوا....خواهش میکنم..
و از هوش رفت ، تهیونگ دست پاچه شده بود و نمیدونست چیکار کنه ، پسر رو در آغوش گرفت اما وقتی سرش و بلند کرد با گرگی وحشی روبه رو شد ، گرگ آروم آروم به سمتشون میومد و تهیونگ خوب قصد اونو میدونست بخاطر همین بدون اینکه بخواد وقت تلف کنه اصلحشو در آورد و به سمت گرگ نشونه گرفت
۹.۷k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.