استکان غزلم پر شده از دلتنگی
استکان غزلم پر شده از دلتنگی
واژه در عمق دلم بشکسته
من کجا و تو کجا ناجی شعر و غزلم
تار و پودم ز غمم بگسسته
روزگارم شده پر حسرت و درد
من کجا قصه کجا یار کجا
دلم از رفتن تو سخت گرفت
سینه ام سوخته دیدار کجا
باز هم همدم من یک قلم و یک کاغذ
باز هم خلوت دل غصه و غم
باز هم خاطره و حس پریشان حالی
باز هم این عطش و حس تو کم
در کجای غزلم پنهانی
حالم از دوری تو بیزار است
لحظه ای چشم و نظر کن بر من
چشم من تا به سحر بیدار است
شعرم امشب شده یک ویرانه
حال و احوال غزل بارانی
تو بیا در دل من جای بگیر
شود هر بیت غزل دیوانی...
واژه در عمق دلم بشکسته
من کجا و تو کجا ناجی شعر و غزلم
تار و پودم ز غمم بگسسته
روزگارم شده پر حسرت و درد
من کجا قصه کجا یار کجا
دلم از رفتن تو سخت گرفت
سینه ام سوخته دیدار کجا
باز هم همدم من یک قلم و یک کاغذ
باز هم خلوت دل غصه و غم
باز هم خاطره و حس پریشان حالی
باز هم این عطش و حس تو کم
در کجای غزلم پنهانی
حالم از دوری تو بیزار است
لحظه ای چشم و نظر کن بر من
چشم من تا به سحر بیدار است
شعرم امشب شده یک ویرانه
حال و احوال غزل بارانی
تو بیا در دل من جای بگیر
شود هر بیت غزل دیوانی...
۱۱.۴k
۲۱ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.