امیرعلیقربانی

دیدگاه ها (۱۲)

تو می‌رویاما نمیدانیچنان سیر تماشایت کرده‌امکه دیگر تشنه هیچ...

شعر ...سر پناه ماستو شاعر می شوندانان که از قصه ای جا مانده ...

روزگار غم و شادی در شهر من در هم آمیختههمراه با حاجی فیروز م...

عشــق...بــه شاهـــکاری از عـــهد کهــن مــی‌مــانداز ویران...

و اگر به اراده من بودبیت آخر غزلی میشدمآنجا که شاعر... معشوق...

دسـت بـرداراز این تــازیــانـه زدن‌هــای بی‌ثــمرما همان اسب...

دعــا پیـشکش‌ت بــادآب را در ســراب ونان رادر کوه قاف گذاشته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط