داستان من با برادر شهیدم
#داستان_من_با_برادر_شهیدم
امروزمیخوام داستان خودم روتعریف کنم
قسمت اول
بسم رب الشهداوالصدقین
یک سال و چند ماه پیش عکس شهید عباس دانشگر رو تو یکی از کانال ها دیدم. لبخند شهید منو مجذوب کرد.
یه جورایی بهم امید می داد. چند باری عکس شهید رو دیده بودم. عکسش تو ذهنم هک شده بود. برام سوال بود که چرا این عکس همش جلوی چشمامه؟
چند ماه بعد یه خواب دیدم.
خواب دیدم که عکس شهید روی صفحه گوشیمه و این تصویر رو به دوستام و آشناهام نشون می دادم و معرفی می کردم.
من اکثر خواب هایی رو که می بینم سریع فراموش می کنم اما این خواب دقیق یادم بود.
اون روز هر چی فکر می کردم اسم شهید یادم نمی اومد. هی می گفتم دانشمند بود دانشسر بود یادم نمی اومد. تو گوگل سرچ کردم شهید دانشمند عکس شهید عباس دانشگر رو برام آورد.
از اون روز شروع کردم به خوندن زندگی نامه شهید و معجزه هایی که توسط شهید شده بود.
درباره رفیق شهید خونده بودم.
روم نمی شد با شهدا حرف بزنم من که این همه گناه دارم چه جور با شهدا حرف بزنم. اونها پاک و بی گناهن.
هر روز بیشتر درباره شهید می خوندم و با شهید آشنا می شدم اما هنوز خجالت می کشیدم با شهید حرف بزنم.
چند ماه گذشت.
پدرم چند سالی بیمار بود. سالها تحت درمان بود اما خوب نمی شد.
خونمون رو عوض کرده بودیم کنار خونمون مزار دو شهید گمنام بود.
چند باری می خواستم با اون شهدا حرف بزنم اما هنوز خجالت می کشیدم.
بالاخره خودم رو قانع کردم که باهاشون حرف بزنم. نمی تونستم بهشون بگم رفیق، می گفتم برادر شهید.
باهاشون حرف زدم گفتم منم دوست دارم شهید بشم. قبلا درباره مقام شهدا پیش خدا و ائمه چیزی نمی دونستم. فکر می کردم چون این ها در راه کشور و یا حرم شهید شدند، بهشون میگن شهید.
یا قبل از اینکه با کانال هایی که درباره شهدا بودند، آشنا بشم فکر می کردم که شهدای مدافع حرم فقط به خاطر پول رفتن نه چیز دیگه ای.
بیماری پدرم تشدید شده بود و باید تحت درمان قرار می گرفت. ولی این دفعه اصلا امیدی برای خوب شدنش نبود. حالم خیلی بد بود. نمی تونستم نفس بکشم ...
پیش خودم گفتم که تو با شهدای گمنام حرف زدی. این شهید به خواب تو اومده ازش خواهش کن تو که درباره معجزه شهدا میدونی!
اون شب با گریه از شهدا خواهش کردم
با شهید دانشگر حرف زدم. گفتم تو می خواهی که به بقیه معرفیت کنم باشه. پدرم چه خوب بشه چه نشه من معرفیت می کنم. تو به خاطر ناموس رفتی منم جای خواهر کوچیکترت. ته دلم آروم شده بود. اولین بار بود با شهدا حرف می زدم. حس خوبی بود.
یه دو روزی تو فکر بودم. ...ادامه دارد
#شهیدانه
#داداش_عباس
#شهید_عباس_دانشگر
#پیشنهادی
امروزمیخوام داستان خودم روتعریف کنم
قسمت اول
بسم رب الشهداوالصدقین
یک سال و چند ماه پیش عکس شهید عباس دانشگر رو تو یکی از کانال ها دیدم. لبخند شهید منو مجذوب کرد.
یه جورایی بهم امید می داد. چند باری عکس شهید رو دیده بودم. عکسش تو ذهنم هک شده بود. برام سوال بود که چرا این عکس همش جلوی چشمامه؟
چند ماه بعد یه خواب دیدم.
خواب دیدم که عکس شهید روی صفحه گوشیمه و این تصویر رو به دوستام و آشناهام نشون می دادم و معرفی می کردم.
من اکثر خواب هایی رو که می بینم سریع فراموش می کنم اما این خواب دقیق یادم بود.
اون روز هر چی فکر می کردم اسم شهید یادم نمی اومد. هی می گفتم دانشمند بود دانشسر بود یادم نمی اومد. تو گوگل سرچ کردم شهید دانشمند عکس شهید عباس دانشگر رو برام آورد.
از اون روز شروع کردم به خوندن زندگی نامه شهید و معجزه هایی که توسط شهید شده بود.
درباره رفیق شهید خونده بودم.
روم نمی شد با شهدا حرف بزنم من که این همه گناه دارم چه جور با شهدا حرف بزنم. اونها پاک و بی گناهن.
هر روز بیشتر درباره شهید می خوندم و با شهید آشنا می شدم اما هنوز خجالت می کشیدم با شهید حرف بزنم.
چند ماه گذشت.
پدرم چند سالی بیمار بود. سالها تحت درمان بود اما خوب نمی شد.
خونمون رو عوض کرده بودیم کنار خونمون مزار دو شهید گمنام بود.
چند باری می خواستم با اون شهدا حرف بزنم اما هنوز خجالت می کشیدم.
بالاخره خودم رو قانع کردم که باهاشون حرف بزنم. نمی تونستم بهشون بگم رفیق، می گفتم برادر شهید.
باهاشون حرف زدم گفتم منم دوست دارم شهید بشم. قبلا درباره مقام شهدا پیش خدا و ائمه چیزی نمی دونستم. فکر می کردم چون این ها در راه کشور و یا حرم شهید شدند، بهشون میگن شهید.
یا قبل از اینکه با کانال هایی که درباره شهدا بودند، آشنا بشم فکر می کردم که شهدای مدافع حرم فقط به خاطر پول رفتن نه چیز دیگه ای.
بیماری پدرم تشدید شده بود و باید تحت درمان قرار می گرفت. ولی این دفعه اصلا امیدی برای خوب شدنش نبود. حالم خیلی بد بود. نمی تونستم نفس بکشم ...
پیش خودم گفتم که تو با شهدای گمنام حرف زدی. این شهید به خواب تو اومده ازش خواهش کن تو که درباره معجزه شهدا میدونی!
اون شب با گریه از شهدا خواهش کردم
با شهید دانشگر حرف زدم. گفتم تو می خواهی که به بقیه معرفیت کنم باشه. پدرم چه خوب بشه چه نشه من معرفیت می کنم. تو به خاطر ناموس رفتی منم جای خواهر کوچیکترت. ته دلم آروم شده بود. اولین بار بود با شهدا حرف می زدم. حس خوبی بود.
یه دو روزی تو فکر بودم. ...ادامه دارد
#شهیدانه
#داداش_عباس
#شهید_عباس_دانشگر
#پیشنهادی
۱۲۶.۰k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.