داستان من با برادر شهیدم
#داستان_من_با_برادر_شهیدم
قسمت دوم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اول قرار بود از دوستام شروع کنم. یه ترسی تو دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودمو راضی کردم. نمی دونستم واکنش دوستام چجوریه.
بالاخره خودم رو راضی کردم. عکس شهید رو با یکی از خاطرات شهید براشون فرستادم.
دوستام حرفی نمی زدن دلم می خواست حداقل یه چیزی بگن. می خواستم دیگه چیزی نفرستم ولی گفتم تو عهد بستی باید پاش بمونی.
روزانه یه خاطره با عکس یا صوت می فرستادم. نا امید شده بودم ...
یه پیج تو فضای مجازی زدم تا کارم رو اونجا ادامه بدم.
از دوستام دل سرد شده بودم. یه روز درباره آرزو داشتن با هم حرف زدیم. گفتم که دوست دارم شهید بشم.
حرفاشون خوب نبود. از حرفاشون خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست دیگه رابطمو باهاشون ادامه ندم ولی نتونستم. گفتم شاید دل اونا هم لرزید.
خیلی به شهید التماس کردم که به خوابم بیاد.
یه شب از ته دلم برا شهید ۱۰۰ تا صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می ریختم. به دلم افتاده بود که امشب به خوابم میاد.
خدا رو شکر به خوابم اومد. دیدم که من با شهید و پدرم در هیئتی هستیم و سینه می زنیم.
یه صحنه دیگه از خوابم بود که در یک قبر تنگ و تاریک هستم و شهید با لبخند دستشو بلند میکنه تا منو از قبر بیاره بیرون. همون لحظه از خواب بیدار شدم.
شهید رو کنار خودم حس می کردم. رفتم آب خوردم. احساس می کردم که داره بهم میگه بخواب، آروم باش. با لبخند حضورش رو کنار خودم قشنگ حس می کردم.
خدا رو شکر پدرم خوب شد و شفا پیدا کردن پدر عزیزم رو اول از عنایت خدا بعد اهل بیت و شهدا می دونم.
در این راه بارها از طرف دوستام مسخره شدم ولی یه چیزی تو وجودم می گفت پا پس نکشم.
با پدر شهید تماس گرفتم و ماجرا رو تعریف کردم. ایشون هم خیلی خوب برخورد کردن. گفتن که یه بسته از عکس و کتاب برام می فرستند. چند شب قبل از اینکه بسته به دستم برسه خواب دیدم که برچسب عکس شهید محسن حججی به شیشه یه اتوبوس چسبیده و من گفتم که چرا عکس شهید دانشگر هم نباشه و نمی دونم تو خواب از کجا چند تا برچسب به دستم رسید و کنار عکس شهید حججی چسبوندم.
بعد از اینکه بسته پدر شهید به دستم رسید، نگاه کردم چند تا برچسب از عکس شهید تو بسته بود و من خیلی خوشحال شدم.
امیدوارم راه شهدا همچنان ادامه داشته باشد.
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس
#شهیدانه
#مدافع_حرم
قسمت دوم
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اول قرار بود از دوستام شروع کنم. یه ترسی تو دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودمو راضی کردم. نمی دونستم واکنش دوستام چجوریه.
بالاخره خودم رو راضی کردم. عکس شهید رو با یکی از خاطرات شهید براشون فرستادم.
دوستام حرفی نمی زدن دلم می خواست حداقل یه چیزی بگن. می خواستم دیگه چیزی نفرستم ولی گفتم تو عهد بستی باید پاش بمونی.
روزانه یه خاطره با عکس یا صوت می فرستادم. نا امید شده بودم ...
یه پیج تو فضای مجازی زدم تا کارم رو اونجا ادامه بدم.
از دوستام دل سرد شده بودم. یه روز درباره آرزو داشتن با هم حرف زدیم. گفتم که دوست دارم شهید بشم.
حرفاشون خوب نبود. از حرفاشون خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست دیگه رابطمو باهاشون ادامه ندم ولی نتونستم. گفتم شاید دل اونا هم لرزید.
خیلی به شهید التماس کردم که به خوابم بیاد.
یه شب از ته دلم برا شهید ۱۰۰ تا صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می ریختم. به دلم افتاده بود که امشب به خوابم میاد.
خدا رو شکر به خوابم اومد. دیدم که من با شهید و پدرم در هیئتی هستیم و سینه می زنیم.
یه صحنه دیگه از خوابم بود که در یک قبر تنگ و تاریک هستم و شهید با لبخند دستشو بلند میکنه تا منو از قبر بیاره بیرون. همون لحظه از خواب بیدار شدم.
شهید رو کنار خودم حس می کردم. رفتم آب خوردم. احساس می کردم که داره بهم میگه بخواب، آروم باش. با لبخند حضورش رو کنار خودم قشنگ حس می کردم.
خدا رو شکر پدرم خوب شد و شفا پیدا کردن پدر عزیزم رو اول از عنایت خدا بعد اهل بیت و شهدا می دونم.
در این راه بارها از طرف دوستام مسخره شدم ولی یه چیزی تو وجودم می گفت پا پس نکشم.
با پدر شهید تماس گرفتم و ماجرا رو تعریف کردم. ایشون هم خیلی خوب برخورد کردن. گفتن که یه بسته از عکس و کتاب برام می فرستند. چند شب قبل از اینکه بسته به دستم برسه خواب دیدم که برچسب عکس شهید محسن حججی به شیشه یه اتوبوس چسبیده و من گفتم که چرا عکس شهید دانشگر هم نباشه و نمی دونم تو خواب از کجا چند تا برچسب به دستم رسید و کنار عکس شهید حججی چسبوندم.
بعد از اینکه بسته پدر شهید به دستم رسید، نگاه کردم چند تا برچسب از عکس شهید تو بسته بود و من خیلی خوشحال شدم.
امیدوارم راه شهدا همچنان ادامه داشته باشد.
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس
#شهیدانه
#مدافع_حرم
۴۴.۳k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.