یه صندل برداشتی ورفتی نشستی کنارش شروع کرد به دادن اش یه
یه صندل برداشتی ورفتی نشستی کنارش شروع کرد به دادن اش یه جوری میخورد که انگار تا حالا اش ندیده
حالم از این اش داشت کامل بهم میخورد چهار چشمی بهش خیره شده بودم که گفت :چته چرا اینطوری نگام میکنی
هانا:نه هیچی راحت باش انکار من اصلا درد ندارم
جونگکوک:تو مگه چت شده که بخوای درد داشته باشه
هانا:همین چند ساعت پیش جرم دادی
جونگکوک:اها یادم نبود
هانا:یادت نبود واقعا که
جونگکوک:ولی من سرما خوردم
هانا:سرما خورده بودی که بلند شده بودی گیم بازی میکردی
جونگکوک:اون چیزه....اخه من خیلی گیم دوست دارم
هانا:حتی بیشتر از من
جونگکوک:ببین من اول تورو دوست دارم بعد تهیونگ بعد برادرام بعد گیم بعد بازم تو
هانا:جان تو منه یدفعه اول گفتی ولی یدفعه اخر هم گفتی چرا اخر گفتی دوم نگفتی
جونگکوک:خوب ببخشید ولی اینو بدون تو برام خیلی با ارزشی
بدفعه دستاشو دور بدنم حلقه زد ومن رو نزدیک خودش کرد
جونگکوک:خیلی دوست دارم
سرمو بلند کردم وگفتم:منم عاشقتم
هانا:تو منو بیشتر از شوهوا دوست داری
یدفعه چشماش قرمز شد وقیافه ترسناکش اومد تو صورتش حس قرمزش فعال شده بود
اروم زمزمه کردم:خوبی جونگکوک منم ها هانا
من رو از رو صندلی بلند کرد وبرد زیر زمین همش تلاش میکردم خودم رو از دستش رهایی بدم ولی اون خیلی قوی بود
من رو گذاشت رو صندلی ودستامو بست به صندلی جیغ داد زدم که ولم کنه اما انگار نه انگار یه شلاق برداشت وبه کمرم ضربه زد که جیغ کشیدم
جونگکوک:هه هه هه هه تازه اولشه
خنده های شیطانی میکرد وصورتش هرلحظه زخم برمیداشت از ترسم نمیدونستم کاری بکنم ضربه های شلاقش رو زیاد کرد وقهقه هاش بیشتر یه چاقو برداشت واومد طرفم....
«عمارت تهیونگ»
تهیونگ:یعنی چی گمش کردین ها جواب بدین مگه لالین
سرباز:اون شروع کرد به دویدن که یدفعه ناپدید شد هر چقدر صداش کردیم جواب نداد
تهیونگ:لعنتیا هیچ کاری رو نمیتونید درست انجام بدین زود از جلوی چشمام گم شین
جویی:چیشده تهیونگی پرنسس کوچولوت گم شده
تهیونگ:گم شو بیرون
جویی:اوه فکرکنم توالان یه نفر رو نیاز داری تا ارومت کنه من چطورم ها مثل همیشه
تهیونگ:باشه پس از زندگیت خداحافظی کن جویی
جویی:نه غلط کردم صبر کن من میرم
عصابم بهم ریخته بود یعنی الان کجایی هانا اه نه باید با جونگکوک حرف بزنم حسمو به حسش وصل کردم وبه چشماش متصل شدم با دیدن چیزی که جلومه خون چشمم رو گرفت زود رفتم ماشینم رو سوار شدم تا برم عمارت جونگکوک وقتی رسیدم در رو محکم باز کردم...
حالم از این اش داشت کامل بهم میخورد چهار چشمی بهش خیره شده بودم که گفت :چته چرا اینطوری نگام میکنی
هانا:نه هیچی راحت باش انکار من اصلا درد ندارم
جونگکوک:تو مگه چت شده که بخوای درد داشته باشه
هانا:همین چند ساعت پیش جرم دادی
جونگکوک:اها یادم نبود
هانا:یادت نبود واقعا که
جونگکوک:ولی من سرما خوردم
هانا:سرما خورده بودی که بلند شده بودی گیم بازی میکردی
جونگکوک:اون چیزه....اخه من خیلی گیم دوست دارم
هانا:حتی بیشتر از من
جونگکوک:ببین من اول تورو دوست دارم بعد تهیونگ بعد برادرام بعد گیم بعد بازم تو
هانا:جان تو منه یدفعه اول گفتی ولی یدفعه اخر هم گفتی چرا اخر گفتی دوم نگفتی
جونگکوک:خوب ببخشید ولی اینو بدون تو برام خیلی با ارزشی
بدفعه دستاشو دور بدنم حلقه زد ومن رو نزدیک خودش کرد
جونگکوک:خیلی دوست دارم
سرمو بلند کردم وگفتم:منم عاشقتم
هانا:تو منو بیشتر از شوهوا دوست داری
یدفعه چشماش قرمز شد وقیافه ترسناکش اومد تو صورتش حس قرمزش فعال شده بود
اروم زمزمه کردم:خوبی جونگکوک منم ها هانا
من رو از رو صندلی بلند کرد وبرد زیر زمین همش تلاش میکردم خودم رو از دستش رهایی بدم ولی اون خیلی قوی بود
من رو گذاشت رو صندلی ودستامو بست به صندلی جیغ داد زدم که ولم کنه اما انگار نه انگار یه شلاق برداشت وبه کمرم ضربه زد که جیغ کشیدم
جونگکوک:هه هه هه هه تازه اولشه
خنده های شیطانی میکرد وصورتش هرلحظه زخم برمیداشت از ترسم نمیدونستم کاری بکنم ضربه های شلاقش رو زیاد کرد وقهقه هاش بیشتر یه چاقو برداشت واومد طرفم....
«عمارت تهیونگ»
تهیونگ:یعنی چی گمش کردین ها جواب بدین مگه لالین
سرباز:اون شروع کرد به دویدن که یدفعه ناپدید شد هر چقدر صداش کردیم جواب نداد
تهیونگ:لعنتیا هیچ کاری رو نمیتونید درست انجام بدین زود از جلوی چشمام گم شین
جویی:چیشده تهیونگی پرنسس کوچولوت گم شده
تهیونگ:گم شو بیرون
جویی:اوه فکرکنم توالان یه نفر رو نیاز داری تا ارومت کنه من چطورم ها مثل همیشه
تهیونگ:باشه پس از زندگیت خداحافظی کن جویی
جویی:نه غلط کردم صبر کن من میرم
عصابم بهم ریخته بود یعنی الان کجایی هانا اه نه باید با جونگکوک حرف بزنم حسمو به حسش وصل کردم وبه چشماش متصل شدم با دیدن چیزی که جلومه خون چشمم رو گرفت زود رفتم ماشینم رو سوار شدم تا برم عمارت جونگکوک وقتی رسیدم در رو محکم باز کردم...
۳۶.۵k
۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.