نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست

نوبت عاشقی من شد و بازاری نیست
وای برمن که در این شهر خریداری نیست
گشته ام باغ خیالات نظر را تا صبح
همه خوابند و در این غمکده بیداری نیست
عقل گوید که دل آزار تو را حسی هست؟؟
این چه حسی است که در خون ورگش جاری نیست
آنقدر دور شدی ،محو شدی از نظرم
که در این فاصله افتادم و اصراری نیست
بسته ام بار سفر را که روم از دل تو
که تو از بند دل آزادی و اجباری نیست
دیدگاه ها (۰)

بعضی وقت‌هــــایڪی طوری می‌سوزونتِت ڪههزار نفر نمیتونن خاموش...

من دلم پیش ڪسی نیست خیالت راحتمنم و یڪ دل دیوانه‌ی خاطر خواه...

▫️در شڪار معرفت با عشق پیمان بستہ‌ایم درمیان عاشقان ...

سهمم از وصل تو کم نیست ، همین دیشب بودروی یک کاغذ ِ تر ، ب...

سناریو هان جیسونگ

رز وحشی پارت۵ { پنج ماه بعد} ات...الان پنج ماه که از ما جرای...

مریم یوسفی نصیری نژاد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط