رو به راه میشه دل...
رو به راه میشه دل...
میشه نوبت من!
یه روزی مث حال الانم؛
تو میریزی بهم :)
حال الانم؟...
عاره دستای بی حسی که حتی نمیتونن بنویسن و تو میدونی چرا ؛ چشمایی که فقد و فقد میسوزه از اشک و کیانای بی روحی که شبیه مرده های متحرک شده!
میرم جلو آینه که موهام و شونه کنم ؛ مامان میگه رنگ صورتت پریده و خودم نمیفهممش ؛ فاطمه میگه مثل قبل نیستی و نمیتونی جمله هات و کنار هم بچینی ؛ استادامون میگن چرا ساکتی سر کلاسا؟ و منی که موندم چی بگم به این آدما برای نگرانی هاشون بابت حالم...
حتی دیروز یادم رفته بود میتونم تلویزیون و روشن کنم و زل بزنم به اون یازده تا دلخوشی ؛ هرچند چشمای حامدم دیگه لبخند نمیسازه رو لبم
روز و شبام قاطی شدن ؛ فقد لش میشم رو تخت و از درد قلبم میپیچم تو خودم ؛
چتامون و تمام چیزایی که به تو مربوط میشد و پاک کردم اما همش زل زدم به در و دیوار اتاقم و یاد حرفات میوفتم ؛ یاد روزای خوبی که داشتیم ؛ همه ی موقه هایی که نگرانت بودم و از ته ته قلبم دوست داشتم اما تو داشتی تحملم میکردی که بتونی یجای خوب تمومش کنی و آتیش بزنی ریشه ی احساس منِ احساساتی رو!
هزاربار خواستم تموم کنم این نفس کشیدن لنتی و ؛ خواستم برم که درد نکشه قلبم اما نشد ؛ ینی اونی که بهش قول دادم مراقب خودم باشم و بیشتر از تو دوست داشتم و نخواستم بزارم زیر پا حرفاشو...
میدونم میگذره ؛ میدونم فراموش نمیکنم اما آروم میشم ؛ میدونم من یه بار از سارایی که همه ی زندگیم بود دل کندم و تو از اون مهم تر نیستی ؛ فقد دلم میخاد بدونم چرا وسط تحمل کردنت بهم حرفای قشنگ زدی که به دوس داشتنت دلخوش بشم!؟...
پ.ن : بچها من اینجا با خیلیاتون صمیمی ام و بهتون عجیب وابسته ؛ اگه دارید تو رابطه ی رفاقتمون یا هر کوفت دیگه ای تحملم میکنید و اذیتتون میکنم ؛ همین الان برید یا بگید که خودم برم...
من دیگه تحمل خوردن یه ضربه ی دیگه رو ندارم :)
https://wisgoon.com/pin/38212987/
میشه نوبت من!
یه روزی مث حال الانم؛
تو میریزی بهم :)
حال الانم؟...
عاره دستای بی حسی که حتی نمیتونن بنویسن و تو میدونی چرا ؛ چشمایی که فقد و فقد میسوزه از اشک و کیانای بی روحی که شبیه مرده های متحرک شده!
میرم جلو آینه که موهام و شونه کنم ؛ مامان میگه رنگ صورتت پریده و خودم نمیفهممش ؛ فاطمه میگه مثل قبل نیستی و نمیتونی جمله هات و کنار هم بچینی ؛ استادامون میگن چرا ساکتی سر کلاسا؟ و منی که موندم چی بگم به این آدما برای نگرانی هاشون بابت حالم...
حتی دیروز یادم رفته بود میتونم تلویزیون و روشن کنم و زل بزنم به اون یازده تا دلخوشی ؛ هرچند چشمای حامدم دیگه لبخند نمیسازه رو لبم
روز و شبام قاطی شدن ؛ فقد لش میشم رو تخت و از درد قلبم میپیچم تو خودم ؛
چتامون و تمام چیزایی که به تو مربوط میشد و پاک کردم اما همش زل زدم به در و دیوار اتاقم و یاد حرفات میوفتم ؛ یاد روزای خوبی که داشتیم ؛ همه ی موقه هایی که نگرانت بودم و از ته ته قلبم دوست داشتم اما تو داشتی تحملم میکردی که بتونی یجای خوب تمومش کنی و آتیش بزنی ریشه ی احساس منِ احساساتی رو!
هزاربار خواستم تموم کنم این نفس کشیدن لنتی و ؛ خواستم برم که درد نکشه قلبم اما نشد ؛ ینی اونی که بهش قول دادم مراقب خودم باشم و بیشتر از تو دوست داشتم و نخواستم بزارم زیر پا حرفاشو...
میدونم میگذره ؛ میدونم فراموش نمیکنم اما آروم میشم ؛ میدونم من یه بار از سارایی که همه ی زندگیم بود دل کندم و تو از اون مهم تر نیستی ؛ فقد دلم میخاد بدونم چرا وسط تحمل کردنت بهم حرفای قشنگ زدی که به دوس داشتنت دلخوش بشم!؟...
پ.ن : بچها من اینجا با خیلیاتون صمیمی ام و بهتون عجیب وابسته ؛ اگه دارید تو رابطه ی رفاقتمون یا هر کوفت دیگه ای تحملم میکنید و اذیتتون میکنم ؛ همین الان برید یا بگید که خودم برم...
من دیگه تحمل خوردن یه ضربه ی دیگه رو ندارم :)
https://wisgoon.com/pin/38212987/
۷۱.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.