در گذشته های دور جوانی زندگی میکرده که اونو بدقدم میدونس

در گذشته های دور جوانی زندگی می‌کرده که اونو بدقدم میدونستند و می‌گفتند هر جا بره باعث میشه اتفاق های بدی اونجا بیوفته و کلا بدقدم و بد.شگون بوده
روزی این جواب عاشق یک دختر میشه که دختره هم عاشق این جوان میشه اما خانواده دختره با ازدواج پسره با دختره مخالفت میکنن چون پسره شهرت بدی داشته و دختره مجبور میشه با یکی دیگه ازدواج کنه پسره هم که طاقت اینو نداشته از شهر میره کلا .
بعد این پسره میره گل هایی از دشت میچینه و میندازه داخل رودخانه ای که از مکان مراسم رد میشه اونجا بچه هایی بازی می‌کردند که با دیدن دسته گل سعی می‌کنند که گل هارو بگیرن .💐

دختری که از نزدیکان عروس زود میپره داخل رودخانه تا گل هارو بگیره ولی غرق میشه . وقتی این اتفاق رو می‌فهمند عروسی به عزا تبدیل میشه . وقتی پسره بعد چند روز برمیگرده شهر میبینه که دختری بخاطر دسته گلی که اون انداخته داخل رودخانه غرق شده اون هم میره به مردم میگه که من انداختم و مردم بهش میگن : پس تو دسته گل را به آب داده بودی! نتیجه آخر اینه که ما آدم ها بعضی اوقات کاری انجام میدیم که باعث اتفاق ناخواسته باشه💔

پ‌ن مراقب رفتار و کارهامون باشیم🗿❤️

‌ ‌ ‌ ‌ ‌
دیدگاه ها (۰)

داستان این بازی از این قراره این بازی رو یک پدر برای فرزندش ...

داستان از این قراره این پسره رو همه می‌شناسید دیگه که کار ها...

چسب از روی لباش به روی زبونش اومد و باعث شد زبونش سوراخ های ...

این داستان از این قراره یک ربات رو میفرستن به مریخ بعد اون ر...

[love triangle][مثلث عشق] P2ویو تهیونگ: شرط میبستم تویه ی کل...

رمان جونگ کوک{ زندگی دوباره } پارت ۹ پسره : چه خبر خوشکله × ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط