شنبه، از خودت بیزاری چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی. یک
شنبه، از خودت بیزاری چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی. یکشنبه فکر میکنی بهترین روز برای دیدارش سهشنبه است. تمام دوشنبه را فکر میکنی چرا سهشنبه اینقدر افسرده است و چرا این روزِ بلاتکلیف را برای قرار عاشقانهات انتخاب کردی. چهارشنبه را با چای سرد و آهنگ غمگین میگذرانی. پنجشنبه، بیشتر از هر روز دیگر به دستهایی که در خیابان جفت شدهاند نگاه میکنی و با خودت میگویی؛ آدم ها دونفره قشنگتراند. جمعه که میرسد بعد از یک هفته تازه به خودت میرسی بدون آنکه سهشنبه عاشقانهای داشته باشی. تصمیم میگیری دست خودت را بگیری و در یک فیلم عاشقانه گم شوی. شنبه از عشق بیزاری به پایان آخرین فیلمی که دیدی فکر میکنی و از تنهاییات لذت میبری. یکشنبه جای خالی کسی را احساس نمیکنی. سهشنبه به اسم کوچک مادرت فکر می کنی و دلت برای پدرت تنگ میشود. چهارشنبه به این نتیجه میرسی که هر هفتهات یک روز گمشده دارد. تمام پنجشنبه را میخوابی بدون اینکه مرخصی گرفته باشی. جمعه حوصلهی تماشای فیلم را نداری، کتاب را میبندی و شعر فراموش شدهای را زمزمه میکنی. شنبه از خودت بیزاری چون جمعه نتوانستی صدایش را بشنوی...
۲۶.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.