مرد بر بلندای صخره به بانگ بلند گفت زن مقدس است

مرد بر بلندای صخره به بانگ بلند گفت زن مقدس است.
همهمه مردم تمام شد.
گفت تن او معبد است، معبد نیایش لبان من.
مردم نگاه کردند، نمی‌فهمیدند.
مرد گفت زن مزرعه من است، من مزرعه زن. گفت من و زن دو ابر به هم پیوسته‌ایم، دو اجابت دعای باران.
مردم به بیم و گیجی نگاهش کردند.
گفت من و زن دو اسب سرکشیم در دشتهای سبز شرقی، از ماه تا خورشید به شورش عطش می‌دویم. گفت زن باهار من است، نارنج من است، زن پناه من است با سینه‌های پر از اردیبهشت و لبان پر از شاتوت و تنش، تن تیرماه داغش.
از میان مردم کسی گفت مرتد شده، و سنگی به لبان مرد نشست.
تا سنگهای بعد ببارند، زن از راه رسید و مرد را میان موهای خود پنهان کرد و بعد مادیانی مغرور شد و به تاخت رفت. رفت تا مرد قصه‌گوی سرگشته را به شهر دیگری ببرد. شهری که مردانش بدانند زنان چشمه شرابند، و زنانش بدانند مردان حریصان شراب.
و هیچکس هیچ‌وقت از مرد نپرسید اگر زن تو را نبوسیده‌بود، کلماتت را چه می‌کردی؟ اگر کسی پرسیده‌بود، مرد حتما گریه می‌کرد...
دیدگاه ها (۳)

در هر کجای این جهان،عاشق ها و معشوقه هایی هستند که هیچ گاه ب...

رفتن از یه نقطه به یه نقطه دیگه تو فیزیک یه فرمول داشت که اگ...

یه آقایی می خواست دوچرخشو بهم بفروشه، انقدر ازش تعریف کردکه ...

دور نباشدر این دنیایِ کوچک!در این آغوشِ دنج!نزدیک تر باش،از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط