حکایت جنگل

شاعر سلمان هراتی
🍒🌱بیشه در دست عطش می مرد

باد نعش برگ را می برد



جنگل از اندوه می نالید

شاخ و برگ تشنه می بارید



بر شکوفه، باد می زد مشت

قحطی گل باغ را می کشت



مرگ خود را بر درخت آویخت

سرو هم از اوج بالا ریخت



هم صنوبر خسته و ناشاد

هم « ملج » از زندگی افتاد



بی رمق افتاده بود آنجا

شاخ و برگ زرد یک « توسکا »



جنگل از سبزی جدا می شد

مثل بغضی بی صدا می شد



نه تمشکی بار داد آن سال

نه رسید آن میوه های کال



وای، این جنگل ز پای افتاد!🍒🌱
...
دیدگاه ها (۰)

دلنوشته های من گریز

🍒🌱در من بِدَمی ، من زنده شوم ...یک جان چه بُوَد ، صد جانِ من...

🌱🍒به غـم نشستن بی اختـیار  را ، چـه کنمبـهـانـه هـای  دل  بی...

🍒🌱بگذار که بر شاخه‌ی این صبح دلاویزبنشینیم و از عشق سرودی بس...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط