.
.
.
حدِ وسط نداشتم، هیچگاه! یا شادِ شاد، یا غمگینِ غمگین. یا شادی، داشت پروازم میداد، یا غم، داشت مرا میکشت.
در دوست داشتن هم همین بودم، همیشه.
یا آنقدر دوست داشتم، که حد نداشت، یا آنقدر دوست نداشتم که اهمیتی داشتهباشد. و همین مانع از معاشرت من با آدمها میشد.
من زود از همه چیز خسته میشدم و خیلی زود حوصلهام از رابطهها و رفت و آمدها و بحثهای بینتیجه سر میرفت...
من داشتم هر روز تنهاتر میشدم،
با دستهای خودم.
.
حدِ وسط نداشتم، هیچگاه! یا شادِ شاد، یا غمگینِ غمگین. یا شادی، داشت پروازم میداد، یا غم، داشت مرا میکشت.
در دوست داشتن هم همین بودم، همیشه.
یا آنقدر دوست داشتم، که حد نداشت، یا آنقدر دوست نداشتم که اهمیتی داشتهباشد. و همین مانع از معاشرت من با آدمها میشد.
من زود از همه چیز خسته میشدم و خیلی زود حوصلهام از رابطهها و رفت و آمدها و بحثهای بینتیجه سر میرفت...
من داشتم هر روز تنهاتر میشدم،
با دستهای خودم.
۱۲.۷k
۰۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.