به رودخانه رسیدم...صدای دلنشینی داشت؛اما در این میان متوج
به رودخانه رسیدم...صدای دلنشینی داشت؛اما در این میان متوجه ی چیز عجیبی شدم...
قایق های کوچک و بزرگی بر روی رودخانه در حال حرکت بودند...اما غرق نمیشدند انگار جادو شده بودند...
آرام به دنبال رودخانه میرفتم...که ناگهان به پلی برخورد کردم..از پل بالا رفتم ...و در آن سوی رودخانه خانه ی درختی ای قابل دیدن بود...
و در این هنگام بود که...احساس ترسی شیرین تمام وجودم را فرا گرفته بود..
طبق نامه از نرده ها بالا رفتم و در را باز کردم...
اما با چیزی که روبه رو شدم کنار نمیآمدم ....
قلب های سرخ کاغذی از سقف آویزان بودند و علاوه بر این بر روی میزی کوچک قهوه و بیسکوییت و همچنین گلی سرخ و کاغذی بود...
دور تا دور اتاق پر از خرس های کوچولو بود...
پس از خوشگذرانی در آن به سمت خانه رفتم...
روز بعد همین اتفاق افتاد،وهمچنین روز بعد و همچنین روز....
آن موقع هشت سالم بود و توجه ی خاصی به سازنده ی این کاغذ های رنگی نداشتم...
چهار هفته گذشت...
مادرم بهم گفت که باید اسباب کشی کنیم...در واقع قرار بود دوباره به شهر برگردیم ...
برای آخرین بار به خانه ی درختی رفتم ...
••هفت سال بعد••
هفت سال گذشت و پانزده ساله شده بودم،امتحانات ترمم نیز تمام شده بود.
تمام کتاب هایم را به انباری میبردم ...
که در انباری یک جعبه توجه ام را جلب کرد..
کلی گرد و غبار رویش بود...وقتی بازش کردم....با انبوهی از نامه روبه رو شدم..
نامه هایی که آن فرد ناشناس برایم میفرستاد....
از مادرم درخواست کردم که برای تعطیلات به همان روستای قدیمی برویم...
مادرم هم قبول کرد و شروع کردیم به جمع کرد وسایل مورد نیازمان...
دوساعت در راه بودیم...
دوباره همان خانه ی قدیمی را اجاره کردیم...
من هم به دیدن دوستان قدیمیم رفتم.
و ....سوران پسری که همش اذیتش میکردم هم دیدم..با چشمان آبی و موهای مشکی بهم نگاه میکرد...واقعا کراش شده بود..
پس از کلی گفت و گو با دوستانم در راه رفتن به خانه بودم که یک نامه دیدم...
درست مثل قبلا جلوی در خانه..
برش داشتم و در زدم،مادرم در را باز کرد.
شام خوردم و به اتاقم در طبقه ی بالا رفتم..
نامه را باز کردم...درست مثل قبلا هیچ نام و نشانی بر روی آن نوشته نشده بود ، فقط::
((نسیمی آرام که به جای من موهایت را نوازش میکند.))
نوشته شده بود...
تعجب کرده بودم،،نامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن نوشته های درون آن....:
چشمانی همچون آسمان
که با نگاه به آنها آشوب دلم میخوابد.
موهای بلندی که همچون موج
مرا در خود غرق میکنند.
و این است زیبایی تو
که با چند همچون و مانند توصیف نمیشود.....
همان کلبه ی غم گرفته ی چشم انتظار....
p³. کاغذ های رنگی
قایق های کوچک و بزرگی بر روی رودخانه در حال حرکت بودند...اما غرق نمیشدند انگار جادو شده بودند...
آرام به دنبال رودخانه میرفتم...که ناگهان به پلی برخورد کردم..از پل بالا رفتم ...و در آن سوی رودخانه خانه ی درختی ای قابل دیدن بود...
و در این هنگام بود که...احساس ترسی شیرین تمام وجودم را فرا گرفته بود..
طبق نامه از نرده ها بالا رفتم و در را باز کردم...
اما با چیزی که روبه رو شدم کنار نمیآمدم ....
قلب های سرخ کاغذی از سقف آویزان بودند و علاوه بر این بر روی میزی کوچک قهوه و بیسکوییت و همچنین گلی سرخ و کاغذی بود...
دور تا دور اتاق پر از خرس های کوچولو بود...
پس از خوشگذرانی در آن به سمت خانه رفتم...
روز بعد همین اتفاق افتاد،وهمچنین روز بعد و همچنین روز....
آن موقع هشت سالم بود و توجه ی خاصی به سازنده ی این کاغذ های رنگی نداشتم...
چهار هفته گذشت...
مادرم بهم گفت که باید اسباب کشی کنیم...در واقع قرار بود دوباره به شهر برگردیم ...
برای آخرین بار به خانه ی درختی رفتم ...
••هفت سال بعد••
هفت سال گذشت و پانزده ساله شده بودم،امتحانات ترمم نیز تمام شده بود.
تمام کتاب هایم را به انباری میبردم ...
که در انباری یک جعبه توجه ام را جلب کرد..
کلی گرد و غبار رویش بود...وقتی بازش کردم....با انبوهی از نامه روبه رو شدم..
نامه هایی که آن فرد ناشناس برایم میفرستاد....
از مادرم درخواست کردم که برای تعطیلات به همان روستای قدیمی برویم...
مادرم هم قبول کرد و شروع کردیم به جمع کرد وسایل مورد نیازمان...
دوساعت در راه بودیم...
دوباره همان خانه ی قدیمی را اجاره کردیم...
من هم به دیدن دوستان قدیمیم رفتم.
و ....سوران پسری که همش اذیتش میکردم هم دیدم..با چشمان آبی و موهای مشکی بهم نگاه میکرد...واقعا کراش شده بود..
پس از کلی گفت و گو با دوستانم در راه رفتن به خانه بودم که یک نامه دیدم...
درست مثل قبلا جلوی در خانه..
برش داشتم و در زدم،مادرم در را باز کرد.
شام خوردم و به اتاقم در طبقه ی بالا رفتم..
نامه را باز کردم...درست مثل قبلا هیچ نام و نشانی بر روی آن نوشته نشده بود ، فقط::
((نسیمی آرام که به جای من موهایت را نوازش میکند.))
نوشته شده بود...
تعجب کرده بودم،،نامه را باز کردم و شروع کردم به خواندن نوشته های درون آن....:
چشمانی همچون آسمان
که با نگاه به آنها آشوب دلم میخوابد.
موهای بلندی که همچون موج
مرا در خود غرق میکنند.
و این است زیبایی تو
که با چند همچون و مانند توصیف نمیشود.....
همان کلبه ی غم گرفته ی چشم انتظار....
p³. کاغذ های رنگی
۲.۹k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.