مخواهم حالا که از من رفتهای این را برایت بنوی

‌ ‌ ‌ ‌ ‌مي‌خواهم حالا که از من رفته‌ای این را برایت بنویسم. تو هرگز برای من کوچک نبوده‌ای. و این باعث می‌شد زخمی که از دستان تو برمی‌دارم، کاری باشد عزیزم. ما بارها ارزو کردیم هم‌دیگر را در جهان زیباتری ببینیم. چون همیشه برای ما مسلم بوده‌است که دیدار هم برای ما ارزوی دور و درازی‌ست.
‌ ‌ ‌ ‌ ‌می‌دانستیم عاقبت به تلخی می‌رسیم اما عزیزم تو با انصاف‌تري؛ تو بگو که مگر تلخی جانِ قصه ما نبود؟ مگر از همان اول، تن تلخ و زخمی یک‌دیگر را در اغوش نگرفته بودیم؟ حالا که خودت برای من شده بودی زخمِ جانم، چه باید می‌کردم؟ تمام کلماتم را از تو پس می‌گیرم و ارزوی اغوشت را فراموش می‌کنم. تو همیشه مرا می‌فهمیدی، هنوز هم مرا می‌فهمی؟
‌ ‌ ‌ ‌ ‌حتما خوانده‌ای که کافکا، به میلنا نوشته بود: «تو چاقویی هستی که من در درون خودم می‌چرخانم.» عزیزم... مرا ببخش اما دیگر نمی‌توانم این چاقو را در خودم بچرخانم. من همیشه اشفته بودم و تو اشفتگی‌ام را بزرگوارانه نوازش می‌کردی. عزیزم اشفتگی من از حد گذشت. حالا یک اشوب بی‌حدود ام.
‌ ‌ ‌ ‌ ‌باید از دستان تو هم می‌گذشتم تا شاید در جهانی دیگر که زخم نمی‌زنی و اشوب نمی‌کنم، بتوانم صادقانه و خالصانه، درست کنار گوش‌هایت، تو را «عزیزم» صدا بزنم. اما حالا در این کالبد، فقط ارزو می‌کنم که دیگر تو را نبینم.
دیدگاه ها (۱)

آدم های صبور..،یه خصوصیت عجیب دارن،بی نهایت لبخند می زنن ......

(۲part)..... نامه ای به وجودم.. ـــــــــــــــ.... سوالت به...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط