افسوس که دیگردر من امیدی
افسوس که دیگردر من امیدی
نمانده برای هیچ احساسی هرچه بودآنقدرنادیده گرفته شد تا شبی در سکوتی محزون وغریبانه درحالی که ملتمسانه اشک میرخت ومیخواست تا فرصتی دوباره داشته باشدبرای یکباردیگر خاکسارشدن به پای همانیکه به تمسخرگرفته بود این عذاب جان دادن را ،به اهمیت شده بودبه مردی پراحساس که اواره هرکوی برزن شده بود،باخواب بیگانه وازبودن بیزار،همانی که مجنونانه به هررهگذری که نشانی اشناداشت مینگریست به این خیال که آمد ،آمدهمانی که وقتی رفت مرا محکوم به دردآورترین مرگهای هرساعته وادارکرده بود ،
کاش کسی بود وبمن می آموخت عشق را،میاموخت عاشقی را زیرا من زمانیکه بخود آمدم رهاشده ای بی خانمان در کویربی کسی بودم که تشنه گی امانم را بریده بود ،ازهرطرف که میرفتم راه نجاتی نبود ،کویربود وکویربودوکویرومن عاقبت بااندک جانی که برایم مانده بود چشم به سرابی در دور دست هاانداختم ،عاقبت یافتمش ،دویدم بسویش اماگویی او میل بازی گرفته بود
من میدویدم واو میدویدبه بالای کوهی بلند رسیدم باتمام توان بطرفش دویدم واوآغوشش را گشوده بود دلتنگ از تمام روزهای نبودنش باتمام توان خودم را در آغوشش جای دادم وبه پروازی رویایی در آمدم ...
وبخوابی ابدی رفتم
هیچکس مرا بیدارنکند لطفا...
تنهاترین خان
نمانده برای هیچ احساسی هرچه بودآنقدرنادیده گرفته شد تا شبی در سکوتی محزون وغریبانه درحالی که ملتمسانه اشک میرخت ومیخواست تا فرصتی دوباره داشته باشدبرای یکباردیگر خاکسارشدن به پای همانیکه به تمسخرگرفته بود این عذاب جان دادن را ،به اهمیت شده بودبه مردی پراحساس که اواره هرکوی برزن شده بود،باخواب بیگانه وازبودن بیزار،همانی که مجنونانه به هررهگذری که نشانی اشناداشت مینگریست به این خیال که آمد ،آمدهمانی که وقتی رفت مرا محکوم به دردآورترین مرگهای هرساعته وادارکرده بود ،
کاش کسی بود وبمن می آموخت عشق را،میاموخت عاشقی را زیرا من زمانیکه بخود آمدم رهاشده ای بی خانمان در کویربی کسی بودم که تشنه گی امانم را بریده بود ،ازهرطرف که میرفتم راه نجاتی نبود ،کویربود وکویربودوکویرومن عاقبت بااندک جانی که برایم مانده بود چشم به سرابی در دور دست هاانداختم ،عاقبت یافتمش ،دویدم بسویش اماگویی او میل بازی گرفته بود
من میدویدم واو میدویدبه بالای کوهی بلند رسیدم باتمام توان بطرفش دویدم واوآغوشش را گشوده بود دلتنگ از تمام روزهای نبودنش باتمام توان خودم را در آغوشش جای دادم وبه پروازی رویایی در آمدم ...
وبخوابی ابدی رفتم
هیچکس مرا بیدارنکند لطفا...
تنهاترین خان
۳.۴k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.