حس میکردم از وجودم زندگی عبور کرد تو بند بند بودنم خورشید
حس میکردم از وجودم زندگی عبور کرد تو بند بند بودنم خورشید طلوع کرد تو دشت طلایی پروانه ها یه دختر میون بوته ها اروم گلا رو بو میکرد نگاهم میکرد که زندگی چه زیباست اروم اروم به خواب رفتم...
امروز بی تکیه بی سرپناه ایستادیم تو معبر باد و تیکه پاره بنفشه ها از سر ور خاک رد میشد از تن ماه ما که میدون مین دورمون کوبید زندگی خوشبختی فقط از بتمون رویید ما اشباهی از حضور خودمون بودیم در من اهن میروید از تباهی با درد رنج رحم من کشت و اشتیاق دادم در من اهنگ میروید از تباهی تا فقر فقر خودکشی دگر کشی جنایت...
امروز بی تکیه بی سرپناه ایستادیم تو معبر باد و تیکه پاره بنفشه ها از سر ور خاک رد میشد از تن ماه ما که میدون مین دورمون کوبید زندگی خوشبختی فقط از بتمون رویید ما اشباهی از حضور خودمون بودیم در من اهن میروید از تباهی با درد رنج رحم من کشت و اشتیاق دادم در من اهنگ میروید از تباهی تا فقر فقر خودکشی دگر کشی جنایت...
۸۰۴
۰۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.