پیر می شوی ، زیبا و دلبر با گیسوان سپید ...
یک غروبِ جمعه که دلت گرفته ، برای نوه ات داستان دیوانگی های مرا تعریف می کنی ، نوه ات باور نخواهد کرد و فکر می کند تو فقط داری برایش قصه تعریف می کنی. دلت می شکند ، به من فکر می کنی، صورتم یادت نمی آید ، حرفهایم، صدایم. فقط به یاد می اوری که روزی، جایی مردی را نخواستی که دنیا را بی تو نمی خواست ...
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.