cursed bloods 28

ناامید سرم رو انداختم پایین،نور اتاق خیلی کم بود و سکوت فضا داشت برخلاف همیشه دلشورم رو بیشتر میکرد.



و این به خاطر تاریکی و خلوتی اینجا نبود،به خاطر شلوغی جمعیت اون پایین که منتظر اومدنم بودن،بود..


لب زدم:
-تو از پس خیلی چیزا بر اومدی لیارا..اینبار هم تصمیم درست رو بگیر




صدایی از پشت سرم شنیدم و سریع از جام بلند شدم:
-کی اونجاست؟!




صدایی نیومد..یکم جلو رفتم که دیدم پنجره بازه،مشکوک نگاهی انداختم که یهو یک گربه سیاه سفید جلوی پام پرید..



هین بلندی کشیدم و دو قدم عقب رفتم که یکی از جا شمعی ها محکم افتاد پایین و صدای گربه از ترس در اومد..



سریع گفتم:
-وای وای ببخشید گربههه




هول شده نشستم و شمع رو خاموش کردم..با خاموش شدنش نفس راحتی کشیدم و کامل روی زمین نشستم و به میزم تکیه دادم..



سرمو پایین انداختم و یهو شروع کردم گریه کردن..
سعی کردم با گرفتن دهنم صدام رو خفه کنم ولی نتونستم..
دیشب فکر کردم یکم شانس دارم ولی اون مرد هم نمیتونه منو نجات بده

....

فلش بک به دیشب




یهو نگاش کردم:
-دارم؟



گفت:
-منظورت چیه؟




گفتم:
-تو گفتی میخوای بری روم،منم میخوام همراهت بیام..اگه بیام به هیچ وجه نمیتونه منو پیدا کنه




خواست چیزی بگه ولی ادامه دادم:
-تازشم این خیلی بهتر از اینه که به عنوان یک اسیر برم به کشور مادریم..که الان حاضرم شرط ببندم به خاطر اتفاقاتی که برای مامانم افتاد اوناهم منو مقصر میدونن..من اصلا نمیدونم اونجا چه خبره..نمیخوام برم اونجا و تا جایی هم که فهمیدم تو همیشه توی سفری،اگه منم همراهت بیام...





خیلی جدی و عصبی پرید توی حرفم:
-نمیشه.. فکر این که بخوای فرار کنی رو از سرت بنداز بیرون




حرفای بعدیم رو قورت دادم و با کمی بغض نگاش کردم که اخماش رو باز کرد:
-فقط نمیخوام آسیب ببینی..درک کن



چیزی نگفتم و نا امید به شهر نگاه کردم




.....
زمان که حال





چند ثانیه بعد اون گربه ی پشمالو رو روی شکمم حس کردم...



دستامو از روی صورتم برداشتم و با بغض به چشمای دکمه ای گربه نگاه کردم:
-قرار نبود به این زودی جا بزنم و گریه کنم..ولی من نمیتونم گربه،اگه..اگه اونجا من به سرنوشت مامانم دچار بشم چی؟
اونم همین طوری با بابام ازدواج کرد..
بدون عشق و برای پایان جنگ،تفاوت من و اون توی اینه که اون عاشق شدن رو بلد بود ولی من نه..
من نمیتونم مثل مامانم کسی رو توی قلبم راه بدم که برای آزار دادنم نقشه ریخته.. من حتی هنوز خودم رو هم به قلبم راه ندادم..
هعی درد داره وقتی میبینم همه بدون درنظر گرفتن اینکه امکان داره من نرم دارن با ترحم نگام میکنن..
البته که باید قوی بمونم مگه نه؟باید برای نجات کشورم قوی بمونم اره؟






چیزی نگفت و فقط سرشو سمتم کج کرد:
-آه.. چرا یک لحظه مثل خنگولا انتظار داشتم چیزی بگی؟
دیدگاه ها (۲۲)

cursed bloods 30

cursed bloods 31

cursed bloods 27

cursed bloods 26

#شب_خاص Part 25 بله پدرویو ت...

عروس مخفی پادشاه

千卂ㄒ乇 ۲卩卂尺ㄒ : ۷غرغر کنان گفتم:دیگه نصف راه رو رفتیم میخوای بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط