مردی که گونههای سیاهی داشت

مردی که گونه‌های سیاهی داشت...
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا خواست برود. کوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت، ماند. این یک بار را خودش دلش می‌خواست غلامی کند. خون از همه زخم‌هایش بیرون می‌ریخت. آخرین نفسها بود. تنش آرام آرام سرد می‌شود که صورتش ناگهان گرم شد. به زحمت چشم باز کرد. گونه امام چسبیده بود به گونه سیاه او. بریده بریده گفت: «خوشبخت‌تر از من کسی هست؟» چشم بست
دیدگاه ها (۰)

🔴شعر خوانی بسیار زیبای دختر بچه هشت ساله درباره حجاب

سود پشمیانی

⭕️فیلم/ کلیپ تصنعی در حال پخش؛ دست مایه جدید ضدانقلاب برای ت...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط