مردی که گونه های سیاهی داشت...
مردی که گونههای سیاهی داشت...
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا خواست برود. کوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت، ماند. این یک بار را خودش دلش میخواست غلامی کند. خون از همه زخمهایش بیرون میریخت. آخرین نفسها بود. تنش آرام آرام سرد میشود که صورتش ناگهان گرم شد. به زحمت چشم باز کرد. گونه امام چسبیده بود به گونه سیاه او. بریده بریده گفت: «خوشبختتر از من کسی هست؟» چشم بست
آزادش کرده بودند که جانش را بردارد و هر کجا خواست برود. کوفه یا مدینه. غلام سیاه اما نرفت، ماند. این یک بار را خودش دلش میخواست غلامی کند. خون از همه زخمهایش بیرون میریخت. آخرین نفسها بود. تنش آرام آرام سرد میشود که صورتش ناگهان گرم شد. به زحمت چشم باز کرد. گونه امام چسبیده بود به گونه سیاه او. بریده بریده گفت: «خوشبختتر از من کسی هست؟» چشم بست
۲.۳k
۱۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.