امروز بردمش استخر...
امروز بردمش استخر...
قولی که داده بودم را عملی کردم چون نمیدانم چه زمانی دیگر فرصتش پیش بیاید...
چشم دوختم دو ساعت تمام به بازی کردن کودکانه اش...
به عمه گفتنها و ناز کردنهایش...
به شیطنتهای کودکانه اش...
و دلم رفت برای این دختر...
ظهر اما بعد از رفتنش دور از چشم همه در سکوت اشک ریختم...
دردی میپیچید در رگ و پی قلبم...
با خودم فکر میکردم چرا گاهی سرنوشت اینقدر بی رحم است...
به پدر و مادر خودم فکر کردم...
و به پدر و مادر نازنین...
به واژگان مقدس پدر و مادر که چقدر در عصر خودخواهی و فردیت رنگ باخته است...
به اینکه من اگر مادر بودم یا پدر چقدر از خودم میگذشتم به خاطر فرزندم...
در میان هجوم افکار و اشک خوابم میبرد...
#جدایی#طلاق#خانواده#زندگی
قولی که داده بودم را عملی کردم چون نمیدانم چه زمانی دیگر فرصتش پیش بیاید...
چشم دوختم دو ساعت تمام به بازی کردن کودکانه اش...
به عمه گفتنها و ناز کردنهایش...
به شیطنتهای کودکانه اش...
و دلم رفت برای این دختر...
ظهر اما بعد از رفتنش دور از چشم همه در سکوت اشک ریختم...
دردی میپیچید در رگ و پی قلبم...
با خودم فکر میکردم چرا گاهی سرنوشت اینقدر بی رحم است...
به پدر و مادر خودم فکر کردم...
و به پدر و مادر نازنین...
به واژگان مقدس پدر و مادر که چقدر در عصر خودخواهی و فردیت رنگ باخته است...
به اینکه من اگر مادر بودم یا پدر چقدر از خودم میگذشتم به خاطر فرزندم...
در میان هجوم افکار و اشک خوابم میبرد...
#جدایی#طلاق#خانواده#زندگی
۶.۲k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.