fiction romantic hatred part9
fiction romantic hatred part9
مهمون کوک:من نیاز ه اطمینان کامل دارم که رویه این پروژه سرمایه گذاری کنم
ا.ت: . . .
کوک:شما فقط کافیه به من اعتماد کنید
ا.ت: . . .
موبایل مهمون کوک زنگ خورد
دستیارش بود
دستیار:رئیس من از کسایی که با جئون همکاری کردن پرس و جو کردم،فرد قابل اعتمادیه
رئیس:باشه
مهمون کوک:من این سرمایه گذاری رو انجام میدم
ا.ت: . . .
کوک با لبخند خیلی شاد:من امشب یه پارتی به دلیل موافقت شما برگذار میکنم،اگر مایل هستید به این جشن بیاید از شما به خوبی پذیرایی میشه
مهمون به ا.ت نگاه کرد و قبول کرد به جشن بیاد
کوک به سوجون گفت مهمون رو به اتاق مهمان راهنمایی کنه
کوک به ا.ت گفت بیا بریم تو باغ عمل ت قدم بزنیم
همین که پاشون و از در گذاشتن بیرون کوک ا.ت رو محکم بغل کرد
ا.ت با خنده:چته
کوک:بازی رو بردم
ا.ت:چه بازی
کوک از دست ا.ت گرفت دوید
ا.ت:کجا میریم
کوک: هیسسسس
کوک ا.ت رو برد به یه کلبه کوچک
ا.ت:اینجا کجاست
کوک:میخوام کل زندگیمو واست تعریف کنم
ا.ت:هن؟
کوک:خودت گفتی چمه
ا.ت:خب بگو
کوک:من مثل تو بودم،ولی خیلی بچه بودم
ا.ت:یعنی چی
کوک:پدر من،سوجون و من و خریده،درواقع پدر من پدر واقعیم نیست
ا.ت:پس سوجون ...
کوک:آره،برادرمه
ا.ت:خب اینجا کجاس
کوک:سوجون از من بزرگتره،هروقت من و کتک میزد فرار میکردم میومدم اینجا آجر های تیکه تیکه رو روی هم میچیدم و واس خودم یه خونه کوچیکه میساختم و قایم میشدم
ا.ت:برگام
کوک:ولی پدرم من و رئیس اون کرد
ا.ت:دیگه از سئوجون خوشم نمیاد
کوک:به هرحال الآن من بگم برو بمیر باید بره بمیره
کوک کل زندگیشو واسه اون تعریف کرد
کوک:این آقایی که باهاش معامله کردم اسمش دمیره ، یکی از بزرگترین سرمایه گذارانی که بعضی وقتا سرش دعوا شده
ا.ت:راستی درباره دخترت و زنت هیچی نگفتی
کوک:من یه ازدواج اجباری داشتم،اون من و دوست داشت ولی من نه،خوکشی کرد
ا.ت:خب دخترتون از کجا اومده
کوک:بچه از کجا میاد
ا.ت:نه منظورم اینه مگه ازداجتون اجباری نبود
کوک:خب
ا.ت:هیچی ولش کن
کوک به ساعتش نگاه کردو گفت من باید برم فرودگاه
ا.ت:چرا
کوک: به تو چه
کوک پاشد رفت
ا.ت:آخیش،فکر کردم خل شده،خودخودشه
مهمون کوک:من نیاز ه اطمینان کامل دارم که رویه این پروژه سرمایه گذاری کنم
ا.ت: . . .
کوک:شما فقط کافیه به من اعتماد کنید
ا.ت: . . .
موبایل مهمون کوک زنگ خورد
دستیارش بود
دستیار:رئیس من از کسایی که با جئون همکاری کردن پرس و جو کردم،فرد قابل اعتمادیه
رئیس:باشه
مهمون کوک:من این سرمایه گذاری رو انجام میدم
ا.ت: . . .
کوک با لبخند خیلی شاد:من امشب یه پارتی به دلیل موافقت شما برگذار میکنم،اگر مایل هستید به این جشن بیاید از شما به خوبی پذیرایی میشه
مهمون به ا.ت نگاه کرد و قبول کرد به جشن بیاد
کوک به سوجون گفت مهمون رو به اتاق مهمان راهنمایی کنه
کوک به ا.ت گفت بیا بریم تو باغ عمل ت قدم بزنیم
همین که پاشون و از در گذاشتن بیرون کوک ا.ت رو محکم بغل کرد
ا.ت با خنده:چته
کوک:بازی رو بردم
ا.ت:چه بازی
کوک از دست ا.ت گرفت دوید
ا.ت:کجا میریم
کوک: هیسسسس
کوک ا.ت رو برد به یه کلبه کوچک
ا.ت:اینجا کجاست
کوک:میخوام کل زندگیمو واست تعریف کنم
ا.ت:هن؟
کوک:خودت گفتی چمه
ا.ت:خب بگو
کوک:من مثل تو بودم،ولی خیلی بچه بودم
ا.ت:یعنی چی
کوک:پدر من،سوجون و من و خریده،درواقع پدر من پدر واقعیم نیست
ا.ت:پس سوجون ...
کوک:آره،برادرمه
ا.ت:خب اینجا کجاس
کوک:سوجون از من بزرگتره،هروقت من و کتک میزد فرار میکردم میومدم اینجا آجر های تیکه تیکه رو روی هم میچیدم و واس خودم یه خونه کوچیکه میساختم و قایم میشدم
ا.ت:برگام
کوک:ولی پدرم من و رئیس اون کرد
ا.ت:دیگه از سئوجون خوشم نمیاد
کوک:به هرحال الآن من بگم برو بمیر باید بره بمیره
کوک کل زندگیشو واسه اون تعریف کرد
کوک:این آقایی که باهاش معامله کردم اسمش دمیره ، یکی از بزرگترین سرمایه گذارانی که بعضی وقتا سرش دعوا شده
ا.ت:راستی درباره دخترت و زنت هیچی نگفتی
کوک:من یه ازدواج اجباری داشتم،اون من و دوست داشت ولی من نه،خوکشی کرد
ا.ت:خب دخترتون از کجا اومده
کوک:بچه از کجا میاد
ا.ت:نه منظورم اینه مگه ازداجتون اجباری نبود
کوک:خب
ا.ت:هیچی ولش کن
کوک به ساعتش نگاه کردو گفت من باید برم فرودگاه
ا.ت:چرا
کوک: به تو چه
کوک پاشد رفت
ا.ت:آخیش،فکر کردم خل شده،خودخودشه
۴.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.