fiction romantic hatred part 8
fiction romantic hatred part 8
کوک :آآآآ،پس واس خودت میگی
ا.ت:په نه په واس سوهان روحم گفتم
کوک:هاع،هاع،هاع،چقدر تو خُنُکی
ا.ت:واس چی اینطوری شدی؟
کوک:چطوری؟
ا.ت: نمیدونم،مهربون شدی
کوک:خب،فردا دخترم میاد کره
ا.ت:چههههه
کوک: بیخیال ،برو اتاقت
ا.ت رفت پیش یونا
ا.ت:یونا شی ،جئون دختر داره؟
یونا:آره،ازدواج کرد زنش مرد
ا.ت: دخترش کجاس
یونا:پیش نامجون شی تو لندنه
‹نامجون بهترین روانشناس که تو کره متولد شد ولی که تو لندن زندگی میکنه›
ا.ت:چرا پیش نامجون شی
یونا:جئون تنها خانوادش دخترشه،نامجونم که برادر زن و بهترین دوست رئیسه ، ازش انتظاری کم تر از این نمیره
ا.ت:آها
کوک به یونا زنگ زد
کوک وارد اتاق شد
کوک:یونا،قراره کل زندگیمو واسش تعریف کنی؟
یونا:اوه،ببخشید
ا.ت:چیه ، نکنه میخوای سرم و ببُری؟
کوک:یونایا
یونا:بله!
کوک:به نظرت یه نفر چقدر میتونه پر رو باشه
یونا: نمیدونم
کوک:اوممم،ا.ت قراره خفت کنم
ا.ت:اوکی
کوک رفت سوار ماشین شد از عمارت زد بیرون
ا.ت رفت موبایلشو از اتاق برداشت رفت سمت آشپزخونه
در یخچال و باز کرد ظرف دوکبوکی رو برداشت
نشسته بود داشت میخورد
سئوجون اومد
سوجون:ا.ت شی،خوب به خود میرسیا
ا. ت:اون رئیس دیوونت باز اعصابم و خورد کرد😮💨
سئوجون:هروقت عصبی شدی باید شکمتو پر کنی
ا.ت پاشد دوکبوکی و داد به سئوجون رفت
سئوجون: چقدر آخه اذیت کردنش حال میده
ا.ت رفت اتاق نشست رو تخت یه ذره با خودش حرف زد خودشو ول کرد رو تخت
کوک یهو درو با پاش باز کرد
کوک:یااه
ا.ت:چیهههه •/_\•
کوک:گفتی روسی بلدی
ا.ت :خب
کوک:من یه مهمون روسی دعوت کردم،قرار بود اون مترجمش و بیاره ولی خب نیاورده ،میتونی امروز و مترجم من بشی؟
ا.ت:نه
کوک: فقط امروز و
ا.ت: اوکی ، ولی باید برام لباس بخری
کوک:باشه باشه
کوک ا.ت رو برد سالن
ا.ت به مهمون کوک سلام داد خودش و معرفی کرد
ا.ت:سلام من ا.ت هستم مترجم رئیس و شما
مهمون کوک:آ،که اینطور
کوک:اگه چرت پرت بگی میکشمت
بنظرتون حمایت زیادی کم نیست؟ 🥲✨
کوک :آآآآ،پس واس خودت میگی
ا.ت:په نه په واس سوهان روحم گفتم
کوک:هاع،هاع،هاع،چقدر تو خُنُکی
ا.ت:واس چی اینطوری شدی؟
کوک:چطوری؟
ا.ت: نمیدونم،مهربون شدی
کوک:خب،فردا دخترم میاد کره
ا.ت:چههههه
کوک: بیخیال ،برو اتاقت
ا.ت رفت پیش یونا
ا.ت:یونا شی ،جئون دختر داره؟
یونا:آره،ازدواج کرد زنش مرد
ا.ت: دخترش کجاس
یونا:پیش نامجون شی تو لندنه
‹نامجون بهترین روانشناس که تو کره متولد شد ولی که تو لندن زندگی میکنه›
ا.ت:چرا پیش نامجون شی
یونا:جئون تنها خانوادش دخترشه،نامجونم که برادر زن و بهترین دوست رئیسه ، ازش انتظاری کم تر از این نمیره
ا.ت:آها
کوک به یونا زنگ زد
کوک وارد اتاق شد
کوک:یونا،قراره کل زندگیمو واسش تعریف کنی؟
یونا:اوه،ببخشید
ا.ت:چیه ، نکنه میخوای سرم و ببُری؟
کوک:یونایا
یونا:بله!
کوک:به نظرت یه نفر چقدر میتونه پر رو باشه
یونا: نمیدونم
کوک:اوممم،ا.ت قراره خفت کنم
ا.ت:اوکی
کوک رفت سوار ماشین شد از عمارت زد بیرون
ا.ت رفت موبایلشو از اتاق برداشت رفت سمت آشپزخونه
در یخچال و باز کرد ظرف دوکبوکی رو برداشت
نشسته بود داشت میخورد
سئوجون اومد
سوجون:ا.ت شی،خوب به خود میرسیا
ا. ت:اون رئیس دیوونت باز اعصابم و خورد کرد😮💨
سئوجون:هروقت عصبی شدی باید شکمتو پر کنی
ا.ت پاشد دوکبوکی و داد به سئوجون رفت
سئوجون: چقدر آخه اذیت کردنش حال میده
ا.ت رفت اتاق نشست رو تخت یه ذره با خودش حرف زد خودشو ول کرد رو تخت
کوک یهو درو با پاش باز کرد
کوک:یااه
ا.ت:چیهههه •/_\•
کوک:گفتی روسی بلدی
ا.ت :خب
کوک:من یه مهمون روسی دعوت کردم،قرار بود اون مترجمش و بیاره ولی خب نیاورده ،میتونی امروز و مترجم من بشی؟
ا.ت:نه
کوک: فقط امروز و
ا.ت: اوکی ، ولی باید برام لباس بخری
کوک:باشه باشه
کوک ا.ت رو برد سالن
ا.ت به مهمون کوک سلام داد خودش و معرفی کرد
ا.ت:سلام من ا.ت هستم مترجم رئیس و شما
مهمون کوک:آ،که اینطور
کوک:اگه چرت پرت بگی میکشمت
بنظرتون حمایت زیادی کم نیست؟ 🥲✨
۵.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.