باقدردانی از:استادایرج مهدیان
باقدردانی از:استادایرج مهدیان
اشگ حسرت
بازخوانی و
خواننده :نادرخان
تنظیم واستودیو:سعیدفلاحت
آدمهای شناسنامه دار...
مدتیه که بایکی از دوستان قدیمی همنشین وهمصحبت شدم ،اون اوضاع مالی خیلی خوبی داره اما از زیبایی چهره واندام وکلا تیپ وقیافه خیلی کوتاهی شده درحقش ،سوادهم نداره وقتی براش پیام میادیکنفربایدبراش بخونه امابی نهایت عاشق همسرش هست خیلی زیادچندوقت قبل بعداز اینکه خونه وماشین شاسی رو به نام همسرش میکنه همسرش با دوتا دخترهاش میرن ترکیه البته یکی از حسابهاشم خالی میکنه دوستم بعدازاینکه میفهمه اونقدربهش فشارمیادکه دست به کاری زد که غیرقابل باوربود کاری درست مثل اونیکه من انجام دادم اما اون خیلی ازمن پیشکسوتت بود،بیچاره اونم نمیتونست بااین موضوع کناربیاد به روزگار بدی گرفتار شده بودهرکسی میدیدش فکرمیکرد کارتن خوابه
جالب اینجاست اون منونصیحت میکنه منم اونو،،،
یکی دو روز بود خیلی دلتنگ میشد دیروز وقتی اومدپیشم باهم چکدتاترانه خوندیم وز اشکهای من اونم بگریه افتاد شب پیش من موندوصبح رقتیم به باغ اون بارون میومدوماسکوت کرده بودیم بهش گفتم اخه تو گه اینهمه ثروت داری توبرای چی ؟؟؟پس اینها دنبال چی هستن گفت توبرای اینکه پول نداشتی من برای اینکه قیافه نداشتم زنهادلشون میخواد یکی باشه که همه اینهارو باهم داشته باشه واونهافقط ازراه برسن واستفاده کنن ،چیکار کنم اینکه دست من نیست خدا دادیه یهوبغضش ترکیدهمون وقت صدای زنگ توی باغ در اومد رفتم باز کزدم خانمی توی تاکسی بود پرسیدفلانی هست پرسیدم بگم چه کسی کارش داره گفت من همسرش هستم قلبم یهوریخت دروبستم ورفتم داخل بهش گفتم باورت نمیشه کی اومده گفت کیه مگه گفتم همسرته باور نکرد گفت سلام برسون گفتم بخداهمسرته گفت حالم خوب نیست اذیتم نکن گفتم پاشوخودت ببین بمن گفت همسرته بایه دسته گل وشیرینی توی دستش بلندشدودر حالیکه توی راه میگفت از دست تو....رفت بسمت درحیاط یهوباصدای بلندگفت ازدست تووووووو،
وقتی رفتمبیرون دیدم دارن هردوتاشون توبغل هم اشک میریزن ...
از صبح تا حالا یه حالی دارم که نمیدونم چطوری وصفش کنم فقط دوست دارم تنها باشم کسیو نبینم غمگین نیستم اما ترجیح میدم توکلبه متروک خودم باشم اونم توی تاریکی وسکوت ...
بهش میگفت منو ببخش بخدا شیطون رفت توی جلدم یک لحظه هم ارامش نداشتم فقط میترسیدم حلالم نکنی ،وسط حرفاش میگفت بمیرم چرا اینقدر لاغرشدی وووو....
من امروز فهمیدم آدمهای بااصالت وشناسنامه دار تا چه اندازه بادیگران فرق دارن وهرچقدرهم دست روزگار باعث بشه که دچار خطا ویا اشتباهی بشن دوباره به اصل خودشون برمیگردن ....
.
اشگ حسرت
بازخوانی و
خواننده :نادرخان
تنظیم واستودیو:سعیدفلاحت
آدمهای شناسنامه دار...
مدتیه که بایکی از دوستان قدیمی همنشین وهمصحبت شدم ،اون اوضاع مالی خیلی خوبی داره اما از زیبایی چهره واندام وکلا تیپ وقیافه خیلی کوتاهی شده درحقش ،سوادهم نداره وقتی براش پیام میادیکنفربایدبراش بخونه امابی نهایت عاشق همسرش هست خیلی زیادچندوقت قبل بعداز اینکه خونه وماشین شاسی رو به نام همسرش میکنه همسرش با دوتا دخترهاش میرن ترکیه البته یکی از حسابهاشم خالی میکنه دوستم بعدازاینکه میفهمه اونقدربهش فشارمیادکه دست به کاری زد که غیرقابل باوربود کاری درست مثل اونیکه من انجام دادم اما اون خیلی ازمن پیشکسوتت بود،بیچاره اونم نمیتونست بااین موضوع کناربیاد به روزگار بدی گرفتار شده بودهرکسی میدیدش فکرمیکرد کارتن خوابه
جالب اینجاست اون منونصیحت میکنه منم اونو،،،
یکی دو روز بود خیلی دلتنگ میشد دیروز وقتی اومدپیشم باهم چکدتاترانه خوندیم وز اشکهای من اونم بگریه افتاد شب پیش من موندوصبح رقتیم به باغ اون بارون میومدوماسکوت کرده بودیم بهش گفتم اخه تو گه اینهمه ثروت داری توبرای چی ؟؟؟پس اینها دنبال چی هستن گفت توبرای اینکه پول نداشتی من برای اینکه قیافه نداشتم زنهادلشون میخواد یکی باشه که همه اینهارو باهم داشته باشه واونهافقط ازراه برسن واستفاده کنن ،چیکار کنم اینکه دست من نیست خدا دادیه یهوبغضش ترکیدهمون وقت صدای زنگ توی باغ در اومد رفتم باز کزدم خانمی توی تاکسی بود پرسیدفلانی هست پرسیدم بگم چه کسی کارش داره گفت من همسرش هستم قلبم یهوریخت دروبستم ورفتم داخل بهش گفتم باورت نمیشه کی اومده گفت کیه مگه گفتم همسرته باور نکرد گفت سلام برسون گفتم بخداهمسرته گفت حالم خوب نیست اذیتم نکن گفتم پاشوخودت ببین بمن گفت همسرته بایه دسته گل وشیرینی توی دستش بلندشدودر حالیکه توی راه میگفت از دست تو....رفت بسمت درحیاط یهوباصدای بلندگفت ازدست تووووووو،
وقتی رفتمبیرون دیدم دارن هردوتاشون توبغل هم اشک میریزن ...
از صبح تا حالا یه حالی دارم که نمیدونم چطوری وصفش کنم فقط دوست دارم تنها باشم کسیو نبینم غمگین نیستم اما ترجیح میدم توکلبه متروک خودم باشم اونم توی تاریکی وسکوت ...
بهش میگفت منو ببخش بخدا شیطون رفت توی جلدم یک لحظه هم ارامش نداشتم فقط میترسیدم حلالم نکنی ،وسط حرفاش میگفت بمیرم چرا اینقدر لاغرشدی وووو....
من امروز فهمیدم آدمهای بااصالت وشناسنامه دار تا چه اندازه بادیگران فرق دارن وهرچقدرهم دست روزگار باعث بشه که دچار خطا ویا اشتباهی بشن دوباره به اصل خودشون برمیگردن ....
.
۵.۱k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.