کودکی ام را دیدم ، در میان تمام سیاهئ های افکارم نوری مید
کودکی ام را دیدم ، در میان تمام سیاهئ های افکارم نوری میدرخشید ، با او هم صحبت شدم ، چه شد تمام ارزوهای رنگی رنگی من ؟ چه شد تمام خاطراتی که قرار بود بسازم ؟ من چه شدم ؟ آیا این همان نوجوانیست که دربارهی آن برایمان حرف های قشنگئ میزدند ؟ آیا همان رویاییست که سالها برای واقعی شدنش منتظر ماندم ؟ چه پوچ و بئ رنگ . .
دلم تنگ شده دخترک شاداب من ، برای زمانی که فکر میکردیم تمام مشکلاتمان با بزرگ تر شدن حل میشد اما این تازه شروع مشکلات است ، زمانی که فکر میکردیم دنیای بزرگ سالان جذاب تر از دنیای رنگئ ماست ، ولئ در آخر به سیاهئ مطلق رسیدیم .
جایئ که هرگز آرزوی بودن در آن را نمی کردیم ، هرگز .
شاید برای اینکه در این موقعیت باشم زیادی کم تجربه ام و برای این است که کم آورده ام ، اما حتی اگر تجربه ام نداشته باشم این حجم از بی حسئ طبیعی نیست . .
کاش برگردم عقب ، بهت بگویم ، زندگی ات را بکن ، آن دور دورها هیچ چیز قشنگ نیست ، هیچ چیز و هیچکس . .
در دنیایی که تو منتظرش هستئ و آن را دوست داری زندگی میکنم .
اما حالا هرگز دلم نمی خواهد در آن باشم ، به تو حسودیم میشود که حال در خاطرات من در سنئ هستی که غرق در خوشی های کودکی هستئ و فرصتی نداری که برای دردهایت زانوی غم بغل بگیرئ ، آری خوش به حال تو . .
من در غم ها و دردهایم گم شده ام و با آنها زندگئ میکنم .
به دنبال راهی برای فرار از آن ها می گردم . .
صدای وحشتناک مرا به خودم برگرداند و به بدنم لرز شدیدی افتاده بود ، متوجه نبودم که ساعت ها می شد که با کودکی ام صحبت میکنم و اشک میریزم .
تنها نیاز من بغلی گرم بود تا آرامم کند ولی کسئ در اطراف من نبود ، فقط درد و تنهایی در اطراف من خانه کرده بودند . .
حال دلم فقط یک چیز میخواهد ، برگشتن به زمانی که با مبینا کوچولو حرف میزدم
مرا به خودم برگردانید ، فقط من
دلم تنگ شده دخترک شاداب من ، برای زمانی که فکر میکردیم تمام مشکلاتمان با بزرگ تر شدن حل میشد اما این تازه شروع مشکلات است ، زمانی که فکر میکردیم دنیای بزرگ سالان جذاب تر از دنیای رنگئ ماست ، ولئ در آخر به سیاهئ مطلق رسیدیم .
جایئ که هرگز آرزوی بودن در آن را نمی کردیم ، هرگز .
شاید برای اینکه در این موقعیت باشم زیادی کم تجربه ام و برای این است که کم آورده ام ، اما حتی اگر تجربه ام نداشته باشم این حجم از بی حسئ طبیعی نیست . .
کاش برگردم عقب ، بهت بگویم ، زندگی ات را بکن ، آن دور دورها هیچ چیز قشنگ نیست ، هیچ چیز و هیچکس . .
در دنیایی که تو منتظرش هستئ و آن را دوست داری زندگی میکنم .
اما حالا هرگز دلم نمی خواهد در آن باشم ، به تو حسودیم میشود که حال در خاطرات من در سنئ هستی که غرق در خوشی های کودکی هستئ و فرصتی نداری که برای دردهایت زانوی غم بغل بگیرئ ، آری خوش به حال تو . .
من در غم ها و دردهایم گم شده ام و با آنها زندگئ میکنم .
به دنبال راهی برای فرار از آن ها می گردم . .
صدای وحشتناک مرا به خودم برگرداند و به بدنم لرز شدیدی افتاده بود ، متوجه نبودم که ساعت ها می شد که با کودکی ام صحبت میکنم و اشک میریزم .
تنها نیاز من بغلی گرم بود تا آرامم کند ولی کسئ در اطراف من نبود ، فقط درد و تنهایی در اطراف من خانه کرده بودند . .
حال دلم فقط یک چیز میخواهد ، برگشتن به زمانی که با مبینا کوچولو حرف میزدم
مرا به خودم برگردانید ، فقط من
۱۰۹.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳