مرد گفت: پیراهن سفیدمو بپوش، همونجا تو کمده.
مرد گفت: پیراهن سفیدمو بپوش، همونجا تو کمده.
زن، با تنی از آتش، پیراهن سپید مرد را پوشید. بعد، با پاهای لختش و گندم بدنش مثل شهاب سنگ به طرف مرد رفت تا منقرضش کند.
مرد گفت یه کم برام سعدی میخونی؟
زن، با پیراهن سپید و گندم تن و صدای دلربا، برای مرد سعدی خواند. مرد، در فاصله دو هجای لعنتی یک آه، به عشاق قبلی زن فکر کرد و سه بار برای صدای زن مرد.
مرد گفت: میخوام اون خونه سر پل رومی رو بخرم، بذار پولدار بشم، صبر میکنی برام؟ من میخوام با تو توی اون خونه زندگی کنم. حواست به منه؟
زن، با پیراهن سپید و گندم بدن و صدای دلربا و لبخندی گوشه لب، مرد را بوسید. مرد، از هجوم هُرم خواستنی بودن زن و از شوق عطشناک خود، دوام نیاورد و پرنده شد. ایستاد بر لبه پنجره.
زن گفت: نپری یه وقت. اگه تو بمیری، من دلم برات تنگ میشه. تازه اگه تو بمیری، هیشکی نیست برای من بمیره.
مرد، با تن پرنده ای و دل دیوانه و لبهای تشنه، پر زد و آمد نشست روی انگشتهای کوچک دستهای کوچیک زن. به نجوایی محزون گفت میشه برام قصه بگی؟ میشه فقط امشب پسرت باشم؟
زن گفت: یکی بود، یکی نبود. یکی مانده بود، یکی رفته بود. یکی گفته بود، یکی نگفته بود. یکی خواسته بود، یکی نخواسته بود. پایان قصه.
مرد، با تن پرنده ای و لبهای تشنه و بغض گلو، گریه کرد. زنِ برهنه در اشکهای مرد پرنده رقصید. خورشید گوشه آسمان نشسته بود و گریه می کرد...
زن، با تنی از آتش، پیراهن سپید مرد را پوشید. بعد، با پاهای لختش و گندم بدنش مثل شهاب سنگ به طرف مرد رفت تا منقرضش کند.
مرد گفت یه کم برام سعدی میخونی؟
زن، با پیراهن سپید و گندم تن و صدای دلربا، برای مرد سعدی خواند. مرد، در فاصله دو هجای لعنتی یک آه، به عشاق قبلی زن فکر کرد و سه بار برای صدای زن مرد.
مرد گفت: میخوام اون خونه سر پل رومی رو بخرم، بذار پولدار بشم، صبر میکنی برام؟ من میخوام با تو توی اون خونه زندگی کنم. حواست به منه؟
زن، با پیراهن سپید و گندم بدن و صدای دلربا و لبخندی گوشه لب، مرد را بوسید. مرد، از هجوم هُرم خواستنی بودن زن و از شوق عطشناک خود، دوام نیاورد و پرنده شد. ایستاد بر لبه پنجره.
زن گفت: نپری یه وقت. اگه تو بمیری، من دلم برات تنگ میشه. تازه اگه تو بمیری، هیشکی نیست برای من بمیره.
مرد، با تن پرنده ای و دل دیوانه و لبهای تشنه، پر زد و آمد نشست روی انگشتهای کوچک دستهای کوچیک زن. به نجوایی محزون گفت میشه برام قصه بگی؟ میشه فقط امشب پسرت باشم؟
زن گفت: یکی بود، یکی نبود. یکی مانده بود، یکی رفته بود. یکی گفته بود، یکی نگفته بود. یکی خواسته بود، یکی نخواسته بود. پایان قصه.
مرد، با تن پرنده ای و لبهای تشنه و بغض گلو، گریه کرد. زنِ برهنه در اشکهای مرد پرنده رقصید. خورشید گوشه آسمان نشسته بود و گریه می کرد...
۲۱۸.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.