معشوقه دشمن
معشوقه دشمن
P³⁸
جسا از اتاقش بیرون اومد.لباس کوتاه مشکی رنگی که ناحیهی شکمش کلآ تور پوشونده بود.ارایش غلیظی داشت اما اینقدری براش وقت و دقت صرف کرده بود که به چشم نیاید.با کفش های پاشنه بلندش که به زور تعادل روش ایجاد کرده بود،یکی یکی پله هارو پشت سر میذاشت.نگاهشو از پلهی اخر گرفت و سرشو بالا برد.با دیدن نگاه و لبخند جونگکوک روی هیونا دندوناش رو روی هم کشید و دسته کیفش رو توی دستش فشورد.
§لعنتی(اروم)
گلوشو از عمد صاف کرد تا به بقیه اعلام حضور کنه.هیونا میدونست کیه پس با نگاه تیز و چشم غره،نگاهش کرد
+سلام.حس نمیکنی دیر کردی؟
§دیر کردم؟هنوز هیچکس نیومده
+خانوم خوشگله یونگی و تهیونگ توی پارکینگ اند.کس دیگه ای باید بیاد؟
§یعنی ماموری چیزی دنبالمون نمیاد؟
جونگکوک خندهی تو گلویی کرد
-از کی تاحالا نگهبانا میان تو عمارت منتظرت؟
خون جلوی چشماشو گرفت.پره های بینیش از شدت نفساش به وضوح باز و بسته میشدن.هم هیونا هم کسی که دوسش داشت،دست انداختنش.هیونا با تک خندهی بلند و پوزخند نگاهش کرد.نوبت هیونا بود.
§[اره بخند.شب اخر عمرته بخند و کیف کن]
با اومدن جسا به سمت ماشین ها رفتن و سوار شدن.دوتا ون بودن.تهیونگ،یونگی،جسا و هیونا تو یکی شون و جونگکوک با افرادش میومد.
قبلا هیونا به یونگی گفته بود که اون روز،وقتی تیر خورده بود،کار جسا بوده.یونگی حرفشو باور کرده بود پس رفت عقب وسط جسا و هیونا نشست.
ماشین راه افتاد.تهیونگ راننده بود.
یونگی و هیونا حرف میزدن و جسا به بیرون خیره شده بود.مکان برگزاری مراسم بیرون از شهر بود.طبیعتا وقتی کلی مافیا که هر کدوم هر روز چند تا ادم میکشه و کلی مواد مخدر و اسلحه قاچاق میکنه،اونم وقتی میخوان دور هم جمع بشن،توی شهر جشن نمیگرفتن.
چهل و سه دقیقه طول کشید تا برسن.ماشین های ون بزرگشون رو توی حیاط بزرگ پارک کردن.یکی یکی پیاده شدن و اخر از همه تهیونگ پیاده شد.هیونا اینجا براش غریب بود.یعنی برای همه غریب بود اما هیونا از کل این جمعیت که حدودا به دویست نفر میرسید،جدا بود.یه پلیس میون مافیا های گنده،یه بره با لباس مشکی گرگ میان گله گرگ های مشکی و بزرگ که هر لحظه ممکن بود سُم هایش پدیدار شود و توسط همهی گرگ ها بلعیده شود.
نفس عمیقی کشید بلکه کمی از ضربان قلبش کم بشه.تکان خوردن لباسش با ریتم هر ضربانش رو حس میکرد.
-خب بریم
قدم به قدم همشون کنار هم راه میرفتن.
بعد طی کردن حیاط به در بزرگ شیشه ای با تزیین های طلایی رسیدن.به رسم ادب،هیونا کنار ایستاد تا بقیه یکی یکی برن تو.همه رفتن فقط جونگکوک موند چون اخر همه بود.
-چرا نمیری تو؟
+شما اول برید
-نه برو تو.من باید پشت همه باشم
+چرا
-برو تو
پشت کمر هیونا رو گرفت و به سمت داخل هدایت کرد...
P³⁸
جسا از اتاقش بیرون اومد.لباس کوتاه مشکی رنگی که ناحیهی شکمش کلآ تور پوشونده بود.ارایش غلیظی داشت اما اینقدری براش وقت و دقت صرف کرده بود که به چشم نیاید.با کفش های پاشنه بلندش که به زور تعادل روش ایجاد کرده بود،یکی یکی پله هارو پشت سر میذاشت.نگاهشو از پلهی اخر گرفت و سرشو بالا برد.با دیدن نگاه و لبخند جونگکوک روی هیونا دندوناش رو روی هم کشید و دسته کیفش رو توی دستش فشورد.
§لعنتی(اروم)
گلوشو از عمد صاف کرد تا به بقیه اعلام حضور کنه.هیونا میدونست کیه پس با نگاه تیز و چشم غره،نگاهش کرد
+سلام.حس نمیکنی دیر کردی؟
§دیر کردم؟هنوز هیچکس نیومده
+خانوم خوشگله یونگی و تهیونگ توی پارکینگ اند.کس دیگه ای باید بیاد؟
§یعنی ماموری چیزی دنبالمون نمیاد؟
جونگکوک خندهی تو گلویی کرد
-از کی تاحالا نگهبانا میان تو عمارت منتظرت؟
خون جلوی چشماشو گرفت.پره های بینیش از شدت نفساش به وضوح باز و بسته میشدن.هم هیونا هم کسی که دوسش داشت،دست انداختنش.هیونا با تک خندهی بلند و پوزخند نگاهش کرد.نوبت هیونا بود.
§[اره بخند.شب اخر عمرته بخند و کیف کن]
با اومدن جسا به سمت ماشین ها رفتن و سوار شدن.دوتا ون بودن.تهیونگ،یونگی،جسا و هیونا تو یکی شون و جونگکوک با افرادش میومد.
قبلا هیونا به یونگی گفته بود که اون روز،وقتی تیر خورده بود،کار جسا بوده.یونگی حرفشو باور کرده بود پس رفت عقب وسط جسا و هیونا نشست.
ماشین راه افتاد.تهیونگ راننده بود.
یونگی و هیونا حرف میزدن و جسا به بیرون خیره شده بود.مکان برگزاری مراسم بیرون از شهر بود.طبیعتا وقتی کلی مافیا که هر کدوم هر روز چند تا ادم میکشه و کلی مواد مخدر و اسلحه قاچاق میکنه،اونم وقتی میخوان دور هم جمع بشن،توی شهر جشن نمیگرفتن.
چهل و سه دقیقه طول کشید تا برسن.ماشین های ون بزرگشون رو توی حیاط بزرگ پارک کردن.یکی یکی پیاده شدن و اخر از همه تهیونگ پیاده شد.هیونا اینجا براش غریب بود.یعنی برای همه غریب بود اما هیونا از کل این جمعیت که حدودا به دویست نفر میرسید،جدا بود.یه پلیس میون مافیا های گنده،یه بره با لباس مشکی گرگ میان گله گرگ های مشکی و بزرگ که هر لحظه ممکن بود سُم هایش پدیدار شود و توسط همهی گرگ ها بلعیده شود.
نفس عمیقی کشید بلکه کمی از ضربان قلبش کم بشه.تکان خوردن لباسش با ریتم هر ضربانش رو حس میکرد.
-خب بریم
قدم به قدم همشون کنار هم راه میرفتن.
بعد طی کردن حیاط به در بزرگ شیشه ای با تزیین های طلایی رسیدن.به رسم ادب،هیونا کنار ایستاد تا بقیه یکی یکی برن تو.همه رفتن فقط جونگکوک موند چون اخر همه بود.
-چرا نمیری تو؟
+شما اول برید
-نه برو تو.من باید پشت همه باشم
+چرا
-برو تو
پشت کمر هیونا رو گرفت و به سمت داخل هدایت کرد...
- ۶۸۰
- ۱۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط