یادت میاد ی روز برات دوست دارم میخوندم
کاش میشد که دمی را، من و جانانه به هم
بنشینیم و بریزیم دو پیمانه به هم
ای خوش آندم که به یکجای دو دلباخته ای
راز دل فاش بگویند صمیمانه به هم
قدرت عشق بنازم که به یک تیر نگاه
جان شیرین بفروشند دو بیگانه به هم
من به کار دل خود خندم و دل نیز به من
نه تعجّب که بخندند دو دیوانه به هم
دست مشّاطه فرو مانَد از آرایش زلف
بس که آمیخته دیده است دل و شانه به هم
آتشی در دلم افروخت که تا روز ابد
من و دل زار بگرییم غریبانه به هم
رخ برافروز که تا شمع رُخَت شعله کشد
بکُشد افسر بیچاره و پروانه به هم
#داراب_افسر_بختیاری
بنشینیم و بریزیم دو پیمانه به هم
ای خوش آندم که به یکجای دو دلباخته ای
راز دل فاش بگویند صمیمانه به هم
قدرت عشق بنازم که به یک تیر نگاه
جان شیرین بفروشند دو بیگانه به هم
من به کار دل خود خندم و دل نیز به من
نه تعجّب که بخندند دو دیوانه به هم
دست مشّاطه فرو مانَد از آرایش زلف
بس که آمیخته دیده است دل و شانه به هم
آتشی در دلم افروخت که تا روز ابد
من و دل زار بگرییم غریبانه به هم
رخ برافروز که تا شمع رُخَت شعله کشد
بکُشد افسر بیچاره و پروانه به هم
#داراب_افسر_بختیاری
۲۸.۴k
۰۲ مهر ۱۴۰۳