حکایت زیباوواقعی:
حکایت زیباوواقعی:
یادش بخیر دوران راهنمایی بودم پدربزرگم یک دوست خیلی صمیمی داشت به اسم عمو موئیدمجرد بود و مجردم ازدنیا رفت.خیلی پیگیر مجرد موندنش میشدم چون خیلی عزیز بودم براش هروقت که سوال میکردم با یه حرفی رشته کلامو عوض میکرد که ازجواب ندادنش دلگیر نشم،تا اینکه عروسی داییم بود که خودش گفت بیا بشین سرگذشتمو برات تعریف کنم:حرفاشو باآهی جانسوز شروع کرد.گفت عاشق دخترهمسایه بودم رابطمون زبانزد اهل محل بود تاکه روزی حس کردم ناانصاف دلش با پسر دائیشه و ازم کتمان میکنه.میگفت خیلی تلاش کردم خودش اضهار کنه اما همش کتمان میکرد.تااینکه بی مقدمه بهش گفتم اونقدر دوستت دارم که حاضرم ازاین شهربرم تا باهرکی دلته ازدواج کنی!میگفت چندین سال مهاجرت کردم و پیگیر روزگارش بودم که شنیدم عروسی کرده و بچه دارم شده.برگشتم شهرمون دیگه زندگی مجردیمو ادامه دادم.
آخر حرفاش بهم گفت عمو میثم ازمن به تو نصیحت ووصیت همیشه سعی کن در کار عشق خنثی بمونی که عشق آتش است و خانه خرابی دارد...
واقعا همچین عشق ودوست داشتنهایی هم بوده...
#عاشقانه
#خاصترین
یادش بخیر دوران راهنمایی بودم پدربزرگم یک دوست خیلی صمیمی داشت به اسم عمو موئیدمجرد بود و مجردم ازدنیا رفت.خیلی پیگیر مجرد موندنش میشدم چون خیلی عزیز بودم براش هروقت که سوال میکردم با یه حرفی رشته کلامو عوض میکرد که ازجواب ندادنش دلگیر نشم،تا اینکه عروسی داییم بود که خودش گفت بیا بشین سرگذشتمو برات تعریف کنم:حرفاشو باآهی جانسوز شروع کرد.گفت عاشق دخترهمسایه بودم رابطمون زبانزد اهل محل بود تاکه روزی حس کردم ناانصاف دلش با پسر دائیشه و ازم کتمان میکنه.میگفت خیلی تلاش کردم خودش اضهار کنه اما همش کتمان میکرد.تااینکه بی مقدمه بهش گفتم اونقدر دوستت دارم که حاضرم ازاین شهربرم تا باهرکی دلته ازدواج کنی!میگفت چندین سال مهاجرت کردم و پیگیر روزگارش بودم که شنیدم عروسی کرده و بچه دارم شده.برگشتم شهرمون دیگه زندگی مجردیمو ادامه دادم.
آخر حرفاش بهم گفت عمو میثم ازمن به تو نصیحت ووصیت همیشه سعی کن در کار عشق خنثی بمونی که عشق آتش است و خانه خرابی دارد...
واقعا همچین عشق ودوست داشتنهایی هم بوده...
#عاشقانه
#خاصترین
۱۵.۵k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.