برگرفته از رمان
برگرفته از رمان
«بغضهای پنهان من»
من هنوزم درخیال دستهای کوچولوی دخترم را که آنقدر ظریف و کوچک هستن که تنها میتوانند یک انگشت مرا بگیرند را تجسم میکنم، هنوزلحظه ایکه پسرکی دوماهه راکه در آغوش مادرش بودوهیچکدام ازوجودهم خبرنداشتیم را بیادمیاورم ،همان لحظه ای که جاذبه ای باؤرنکردنی مرابادستهای قفل وزنجیرشده بجرم اعتمادوتلاش برای آینده ای متفاوت باگذشته خودم بسوی خودش کشیدوبادستهای کوچکش که فقط به اندازه گرفتن انگشتم بودانگشت اشاره ام را محکم گرفته بودهرگز نتوانستم ونخواهم توانست حس وحال آن لحظه را وصف کنم اما بغضی که ناخوداگاه برگلویم نشسته بودرا بخاطر زنیکه ان طفل را درآغوش داشت پنهان کردم ،گمان میکردم این تغییر حس وحالم وبیقراری به سبب چندساعتی است که بعدازماهها ازان ویرانده ای که قصر
مینامیدن است اما ازبین آنهمه موجوداتی که خودشان گمان میکردن آدمند صدای تنهاانسان ان
طایفه بگوشم رسید که گفت :پسرتو دیدی؟!!!
حتی در خواب هم نمیدیدم فقط بطرف صدابازگشتم تاببینم چه کسی است که میخواسته
پسرش را ببیندکه نگاهم به تنهاانسان ان قوم افتاد
سلام کرد،ومجددا گفت پسرتو دیدی اقا.....
درست مثل همین حالا که درحال نوشتن آنروزهاهستم اشک تمام دیدچشمم را گرفته بودولبخندی که نمیتوانم توصیفش کنم ،زانوهایم شل شدونشستم بدون انکه متوجه درد ناشی ازز پاره شدن رگ مچم که به میله ای دستبندشده بود بشوم ،فقط توانستم بگویم به پدرت بگو قبول میکنم ...وبعدازانهمه مرارت ورنج وسختی بشوق دیدن پسرم قبول کردم کثیف ترین وناجوانمردانه ترین باج خواهی را امضا کنم امروز۲۳سال از انروز میگذرد وسهم من از فرزندم همان چندلحظه ای بود که گفتم ،۲۳سال گذشته ومن حتی نامش را نمیدانم ،من بیچاره ترین پدری هستم که حتی نمیدانم در کجای این دنیا زندگی میکند
....فهمیدم به هیچ چیز این دنیا اععتباری نیست ....
به هیچ چیز !!! من دایناسور نیستم که برای بقای نسلم عروسک های بهشتی را محکوم به زیستن کنم....
در دنیایی که عمری پاک و صادق و وفادار زندگی کردن عاقبتش خفت خواری وتحقیرشدن است ِتولد بزرگترین مرثیه است...
از رمان:
«بغضهای پنهان من»
«بغضهای پنهان من»
من هنوزم درخیال دستهای کوچولوی دخترم را که آنقدر ظریف و کوچک هستن که تنها میتوانند یک انگشت مرا بگیرند را تجسم میکنم، هنوزلحظه ایکه پسرکی دوماهه راکه در آغوش مادرش بودوهیچکدام ازوجودهم خبرنداشتیم را بیادمیاورم ،همان لحظه ای که جاذبه ای باؤرنکردنی مرابادستهای قفل وزنجیرشده بجرم اعتمادوتلاش برای آینده ای متفاوت باگذشته خودم بسوی خودش کشیدوبادستهای کوچکش که فقط به اندازه گرفتن انگشتم بودانگشت اشاره ام را محکم گرفته بودهرگز نتوانستم ونخواهم توانست حس وحال آن لحظه را وصف کنم اما بغضی که ناخوداگاه برگلویم نشسته بودرا بخاطر زنیکه ان طفل را درآغوش داشت پنهان کردم ،گمان میکردم این تغییر حس وحالم وبیقراری به سبب چندساعتی است که بعدازماهها ازان ویرانده ای که قصر
مینامیدن است اما ازبین آنهمه موجوداتی که خودشان گمان میکردن آدمند صدای تنهاانسان ان
طایفه بگوشم رسید که گفت :پسرتو دیدی؟!!!
حتی در خواب هم نمیدیدم فقط بطرف صدابازگشتم تاببینم چه کسی است که میخواسته
پسرش را ببیندکه نگاهم به تنهاانسان ان قوم افتاد
سلام کرد،ومجددا گفت پسرتو دیدی اقا.....
درست مثل همین حالا که درحال نوشتن آنروزهاهستم اشک تمام دیدچشمم را گرفته بودولبخندی که نمیتوانم توصیفش کنم ،زانوهایم شل شدونشستم بدون انکه متوجه درد ناشی ازز پاره شدن رگ مچم که به میله ای دستبندشده بود بشوم ،فقط توانستم بگویم به پدرت بگو قبول میکنم ...وبعدازانهمه مرارت ورنج وسختی بشوق دیدن پسرم قبول کردم کثیف ترین وناجوانمردانه ترین باج خواهی را امضا کنم امروز۲۳سال از انروز میگذرد وسهم من از فرزندم همان چندلحظه ای بود که گفتم ،۲۳سال گذشته ومن حتی نامش را نمیدانم ،من بیچاره ترین پدری هستم که حتی نمیدانم در کجای این دنیا زندگی میکند
....فهمیدم به هیچ چیز این دنیا اععتباری نیست ....
به هیچ چیز !!! من دایناسور نیستم که برای بقای نسلم عروسک های بهشتی را محکوم به زیستن کنم....
در دنیایی که عمری پاک و صادق و وفادار زندگی کردن عاقبتش خفت خواری وتحقیرشدن است ِتولد بزرگترین مرثیه است...
از رمان:
«بغضهای پنهان من»
۶.۸k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.