PART3۷
#PART3۷
#خلسه
گذر زمانی،۳ روز بعد
آوا
بعد از ۳ بار لباس عوض کردن میرم جلوش،درحالی که دست به سینه وایساده و قیافه ی بی حوصله ای به خودش گرفته منتظر ایراد و بهونه ی دیگه ای که قراره بگیره میشم،نگاهی از سرتاپام میندازه و هر اینچ از بدنمو با چشمای سبز مرموزش زیر نظر میگیره،یه دور دورم می چخره و بلاخره بعد از بازرسی لب میزنه:«بدک نی...»
دلم میخواد خفش کنم...۳ دور کامل لباسامو عوض کردم بعد الان آقا با افاده ی خاصی هم میگه بدک نی...پوزخندی میزنم و میگم:«همین؟...بدک نیس؟»
درحالی که میره جلوی آینه و با کراواتش ور میره،از توی آینه تک نگاهی دوباره بهم می اندازه و میگه:«به دلم نیومد...عوضش کن...شبیه این عروسکای باربی شدی»
از حرصم ناخودآگاه زبونمو گاز میگیرم اما واکنشی نشون نمیدم،نفس عمیقی میکشم،میرم و روی میز دراوری که داره کراواتشو مرتب میکنه میشینم،کراواتشو میگیرم و شروع میکنم به درست کردنش،با چشمای بی حسش بهم زل میزنه و تک تک حرکاتمو زیر نظر میگیره که کراواتشو به سمت خودم میکشم که بیشتر نزدیکم میشه و میگم:«عزیزم،اصلا چطوره دوست دخترتو با خودت ببری؟فکر کنم از اینکه همش مجبوره به تو درحالی که با منی نگا کنه خسته شده!»
با دستش کراوات و از توی دستم میکشه بیرون و عقب میره،گردنبندی که داخل جعبه روی میزه رو برمیداره و با نگاهش اشاره میکنه که میخواد گردنبندو دور گردنم بندازه،می چرخم و موهامو جمع میکنم،درحالی که گردنبندو دور گردنم میندازه میگه:«اما من میخوام توی این مجلس کوفتی با زنم برقصم تا همه ببینن و بدونن زن آرمانِ پارسا،بی خودی نیست که زن آرمان پارسا شده...!»
اونقدر نزدیک اومده که می تونسم حرکت لباشو روی گردنم حس کنم،گرمی نفس هاش گردنمو قلقلک میداد،به سمتش برمی گردم و ناخودآگاه دستی به گردنم میکشم که یهو دستشو جلوی صورتم بالا میگیره که میگم:«منظور؟نکنه انتظار داری بخاطر اینکه زنتم دستتو ببوسم؟!»
قهقهه بلندی میزنه و دستی به موهاش میکشه و سعی میکنه حالت موهاشو درست کنه،موهای بلوندی که جذابیتشو بیشتر میکنه و از بچگیش هم حالت خاصی داره...در نهایت لطف میکنه و دهنشو باز میکنه:«مثل اینکه دوست داری دستمو ببوسی؟...دکمه رو ببند!»
به دکمه سر آستینش نگاهی میکنم که بازه،یه نگاهی از سر تاپاش میندازم و ابرویی بالا میندازم و پوزخندی روی لبم میشینه،یه آدم چقدر میتونه خودخواه باشه؟با یه تنه زدن از کنارش رد میشم و کیفم و از روی تخت برمیدارم،در اتاق و باز میکنم؛با تعجب به چیزی که میبینم خیره میشم...
(ادامه رمان در همین پیج)
#اشتباه_من #چشم_چران_عمارت #خاطرات_خون_آشام #رمان #داستان_یک_شب
#خلسه
گذر زمانی،۳ روز بعد
آوا
بعد از ۳ بار لباس عوض کردن میرم جلوش،درحالی که دست به سینه وایساده و قیافه ی بی حوصله ای به خودش گرفته منتظر ایراد و بهونه ی دیگه ای که قراره بگیره میشم،نگاهی از سرتاپام میندازه و هر اینچ از بدنمو با چشمای سبز مرموزش زیر نظر میگیره،یه دور دورم می چخره و بلاخره بعد از بازرسی لب میزنه:«بدک نی...»
دلم میخواد خفش کنم...۳ دور کامل لباسامو عوض کردم بعد الان آقا با افاده ی خاصی هم میگه بدک نی...پوزخندی میزنم و میگم:«همین؟...بدک نیس؟»
درحالی که میره جلوی آینه و با کراواتش ور میره،از توی آینه تک نگاهی دوباره بهم می اندازه و میگه:«به دلم نیومد...عوضش کن...شبیه این عروسکای باربی شدی»
از حرصم ناخودآگاه زبونمو گاز میگیرم اما واکنشی نشون نمیدم،نفس عمیقی میکشم،میرم و روی میز دراوری که داره کراواتشو مرتب میکنه میشینم،کراواتشو میگیرم و شروع میکنم به درست کردنش،با چشمای بی حسش بهم زل میزنه و تک تک حرکاتمو زیر نظر میگیره که کراواتشو به سمت خودم میکشم که بیشتر نزدیکم میشه و میگم:«عزیزم،اصلا چطوره دوست دخترتو با خودت ببری؟فکر کنم از اینکه همش مجبوره به تو درحالی که با منی نگا کنه خسته شده!»
با دستش کراوات و از توی دستم میکشه بیرون و عقب میره،گردنبندی که داخل جعبه روی میزه رو برمیداره و با نگاهش اشاره میکنه که میخواد گردنبندو دور گردنم بندازه،می چرخم و موهامو جمع میکنم،درحالی که گردنبندو دور گردنم میندازه میگه:«اما من میخوام توی این مجلس کوفتی با زنم برقصم تا همه ببینن و بدونن زن آرمانِ پارسا،بی خودی نیست که زن آرمان پارسا شده...!»
اونقدر نزدیک اومده که می تونسم حرکت لباشو روی گردنم حس کنم،گرمی نفس هاش گردنمو قلقلک میداد،به سمتش برمی گردم و ناخودآگاه دستی به گردنم میکشم که یهو دستشو جلوی صورتم بالا میگیره که میگم:«منظور؟نکنه انتظار داری بخاطر اینکه زنتم دستتو ببوسم؟!»
قهقهه بلندی میزنه و دستی به موهاش میکشه و سعی میکنه حالت موهاشو درست کنه،موهای بلوندی که جذابیتشو بیشتر میکنه و از بچگیش هم حالت خاصی داره...در نهایت لطف میکنه و دهنشو باز میکنه:«مثل اینکه دوست داری دستمو ببوسی؟...دکمه رو ببند!»
به دکمه سر آستینش نگاهی میکنم که بازه،یه نگاهی از سر تاپاش میندازم و ابرویی بالا میندازم و پوزخندی روی لبم میشینه،یه آدم چقدر میتونه خودخواه باشه؟با یه تنه زدن از کنارش رد میشم و کیفم و از روی تخت برمیدارم،در اتاق و باز میکنم؛با تعجب به چیزی که میبینم خیره میشم...
(ادامه رمان در همین پیج)
#اشتباه_من #چشم_چران_عمارت #خاطرات_خون_آشام #رمان #داستان_یک_شب
۱.۲k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.