p12
p12
از زبان پدر یونگی
الان ۳هفتس میگذره و هنوز یونگی با ات بهم نزده اینجوری بشه باید خودم دست به کار شم.
از زبان ات
با صدای پدرم که پشت در بود بیدار شدم رو تخت نشستم و گفتم بیاد اومد و گفت
"ات پدر یونگی مارو به ی مهمونی دعوت کرده امشب ساعت ۷پسرش میاد دنبالت یادت باشه خیلی خوب لباس بپوش من زود تر میرم
+اوک
پدرم رفت گوشی رو برداشتم به یونگی زنگیدم
_الو سلام چیزی شده
+یعنی چی یعنیباید چیزی بشه تا به دوس پسرم زنگ بزنم
_راس میگی ببخشید سرم شلوغه نفهمیدم چی گفتی
+به خواطر مهمونی امشبه
_اره پدرت گفت
+اوهوم ولی موندم ب ما چ
_این مهمونی برا تاجراست و پدرم گفته پدر تو هم میاد و گفته منم باشم منم خواستم تو هم بیای ساعت ۷میام دنبالت بیبی
+اوکی اوپا پوگیشیپو (همون دلم برات تنگ شدس)
_همین دیروز همو دیدیم بیب اا الان میام کاری نداری من برم
+اوکی برو بای
تلفنو قطع کردم
ویو ساعت ۶
از زبان ات
پا شدم رفتم ی دوش ۱۰میمی گرفتم و بعد ی ارایش کردم که به لباسم بیاد و ی لباس قرمز بلند پوشیدم پاشنه بلند های قرمزمو هم پوشیدم و منتظر یونگی موندم یونگی بهم زنگ.زد گفت دم دره
رفتم پاین خواستم بشینم که داد زد و کفت
_وایسا
+چی چی شده
یونگی پیاده شد از سر تا پام انالیزم کرد و گفت
_عجب دوس دختر جیگری دارم الان میتونی سوار شی
+دیوونه 😂
سوار شدم و بعد چند میم ب ی هتلی رسیدیم که قراره مهمونی اونجا برگزار شه همینجوری داشتیم میرفتیم که چشمم خورد به نیا اون هرزه هم اینجاس ایش
مهمونا اومدم یکم گذشته بود که پدر یونگی رفتم رو سن و گفت
=خانوم ها و اقایون ی خبر خیلی خوب براتون دارم امروز همه مون اینجا جمع شدیم تا خبر نامزدیه پسرم یونگی.رو با دختر عموش نیا رو اعلام کم
ات تو دلش چی این داره چی میکه برگشتم یونگی رو نگاه کردم که دیدم اونم ماتش برده و بعد رفت رو سن و دست نیا رو گرفت و گفت اره ما نامزدیم قلبم برا ی لحظهاز کار افتاد اشک تو چشام جمع شد رفتم سمت در که با پدر یونگی مواجه شدم که گفت
=فکر کردی میتونی با پسرم باشی کور خوندی تا چند ماه دیگه ازدواج میکنه و تو هم میمونی و فقطنگاه میکنی
+😏هر هر هر ترسیدیم پسرت برا خودت و اگه فکر کردی میتونی منو زمین بزنی کور خوندی اقای مین که یونگی دستمو گرفت و گفت
_ات بزار توضیح بدم
+چی.رو توضیح بدی هان نامزدیتو
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
+فکر کنم رابطه ی ما تا همینجا بود
و رفتم سمت ماشین رسیدم خونه اعصابم بهم ریخته بود که پدرم اومد تو و گفت
" اگه بهم میکفتی زود تر از اینکه خبر بدن مامزد کرده باهاش رابطتو قطع میکردم
+باباااا لطفابرو حوصلتو ندارم
پدرم رفت و منم رفتم لباسامث عوض کردم و رفتم بار
گایز این فیک حمایت نمیشه پاکش کنم
از زبان پدر یونگی
الان ۳هفتس میگذره و هنوز یونگی با ات بهم نزده اینجوری بشه باید خودم دست به کار شم.
از زبان ات
با صدای پدرم که پشت در بود بیدار شدم رو تخت نشستم و گفتم بیاد اومد و گفت
"ات پدر یونگی مارو به ی مهمونی دعوت کرده امشب ساعت ۷پسرش میاد دنبالت یادت باشه خیلی خوب لباس بپوش من زود تر میرم
+اوک
پدرم رفت گوشی رو برداشتم به یونگی زنگیدم
_الو سلام چیزی شده
+یعنی چی یعنیباید چیزی بشه تا به دوس پسرم زنگ بزنم
_راس میگی ببخشید سرم شلوغه نفهمیدم چی گفتی
+به خواطر مهمونی امشبه
_اره پدرت گفت
+اوهوم ولی موندم ب ما چ
_این مهمونی برا تاجراست و پدرم گفته پدر تو هم میاد و گفته منم باشم منم خواستم تو هم بیای ساعت ۷میام دنبالت بیبی
+اوکی اوپا پوگیشیپو (همون دلم برات تنگ شدس)
_همین دیروز همو دیدیم بیب اا الان میام کاری نداری من برم
+اوکی برو بای
تلفنو قطع کردم
ویو ساعت ۶
از زبان ات
پا شدم رفتم ی دوش ۱۰میمی گرفتم و بعد ی ارایش کردم که به لباسم بیاد و ی لباس قرمز بلند پوشیدم پاشنه بلند های قرمزمو هم پوشیدم و منتظر یونگی موندم یونگی بهم زنگ.زد گفت دم دره
رفتم پاین خواستم بشینم که داد زد و کفت
_وایسا
+چی چی شده
یونگی پیاده شد از سر تا پام انالیزم کرد و گفت
_عجب دوس دختر جیگری دارم الان میتونی سوار شی
+دیوونه 😂
سوار شدم و بعد چند میم ب ی هتلی رسیدیم که قراره مهمونی اونجا برگزار شه همینجوری داشتیم میرفتیم که چشمم خورد به نیا اون هرزه هم اینجاس ایش
مهمونا اومدم یکم گذشته بود که پدر یونگی رفتم رو سن و گفت
=خانوم ها و اقایون ی خبر خیلی خوب براتون دارم امروز همه مون اینجا جمع شدیم تا خبر نامزدیه پسرم یونگی.رو با دختر عموش نیا رو اعلام کم
ات تو دلش چی این داره چی میکه برگشتم یونگی رو نگاه کردم که دیدم اونم ماتش برده و بعد رفت رو سن و دست نیا رو گرفت و گفت اره ما نامزدیم قلبم برا ی لحظهاز کار افتاد اشک تو چشام جمع شد رفتم سمت در که با پدر یونگی مواجه شدم که گفت
=فکر کردی میتونی با پسرم باشی کور خوندی تا چند ماه دیگه ازدواج میکنه و تو هم میمونی و فقطنگاه میکنی
+😏هر هر هر ترسیدیم پسرت برا خودت و اگه فکر کردی میتونی منو زمین بزنی کور خوندی اقای مین که یونگی دستمو گرفت و گفت
_ات بزار توضیح بدم
+چی.رو توضیح بدی هان نامزدیتو
دستمو از دستش کشیدم و گفتم
+فکر کنم رابطه ی ما تا همینجا بود
و رفتم سمت ماشین رسیدم خونه اعصابم بهم ریخته بود که پدرم اومد تو و گفت
" اگه بهم میکفتی زود تر از اینکه خبر بدن مامزد کرده باهاش رابطتو قطع میکردم
+باباااا لطفابرو حوصلتو ندارم
پدرم رفت و منم رفتم لباسامث عوض کردم و رفتم بار
گایز این فیک حمایت نمیشه پاکش کنم
۷.۴k
۰۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.