مرد دستش را گذاشت روی میز، دستهای بزرگ قوی امنش را. گذاشت
مرد دستش را گذاشت روی میز، دستهای بزرگ قوی امنش را. گذاشت کنار دستهای ترد و کوچک دختر. دختر دلش ضعف رفت برای دستهای مرد، با خودش فکر کرد چه دستهای قشنگی، اگر دستهایم گم شوند در این دستها چه دنیای آرامی ... مرد با خودش فکر کرد چه دستهای قشنگی، دلش غنج رفت برای انگشتهای کشیده و باریک دختر، برای پوست سفیدش. دختر با خودش فکر کرد اگر دستم را بگیرد، آخ اگر دستم را بگیرد همین حالا عاشقش میشوم. چه روزهای خوبی دارند شروع می شوند، دست هم را می گیریم، راه می رویم، باهار می شود ، دل می بندیم، روزها، شبها، آغوش ها، بوسه ها، نجواهای آخرشب در تنانگی، بوسه های طولانی به نیت بیدارشدن دم صبح، خانه ما، روزهای ما، بچه های ما، زندگی ما. مرد با خودش فکر کرد چقدر دیر رسیدم به این دستها، چقدر زمان کم است، چقدر زخم نشسته به تن و روحم، چه پاییز بلندی، چقدر حیف که دارم تمام می شوم و گناه دارد این طفلک تنها که شاهد زوال من باشد و بهار خنده هایش آغشته شود به زردی طولانی برگهای تک درخت منجمدی که منم.
نه دختر شهامت کرد دست مرد را بگیرد، نه مرد دلش آمد آوار شود روی لبخندی که خورشید به روزهای دختر می زد. چایشان را نوشیدند، رفتند. در هدفون دخترک زنی از عشق می خواند، در هدفون مرد، پیرمردی از دوری.
و عشق، کودک سرراهی غمگینی بود ، ظهر اولین روز کلاس اول ، که هیچکس جلوی مدرسه دنبالش نیامده بود......
نه دختر شهامت کرد دست مرد را بگیرد، نه مرد دلش آمد آوار شود روی لبخندی که خورشید به روزهای دختر می زد. چایشان را نوشیدند، رفتند. در هدفون دخترک زنی از عشق می خواند، در هدفون مرد، پیرمردی از دوری.
و عشق، کودک سرراهی غمگینی بود ، ظهر اولین روز کلاس اول ، که هیچکس جلوی مدرسه دنبالش نیامده بود......
۸.۳k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.