ما ؟ ما که گفتن ندارد حالمان . چشم بند سیاه زده اند به چش
ما ؟ ما که گفتن ندارد حالمان . چشم بند سیاه زده اند به چشم هایمان . ما ، اسبهای عصاری که عمریست دور خودمان می گردیم بی که بدانیم کجاست اول و آخر این دایره . درد می کشیم ، بی امید بهبودی و تسکین . راه می رویم ، بی امید رسیدن . به هر نوازش اندک دل خوش میکنیم و از یاد می بریم صفیر تازیانه های دوری و نتوانستن را . گم می کنیم اندوه را ، میان دو خبر خوب که هر دو دروغند . با هر نسیم کوتاه کمی خنک ، عطش ظهر تابستانمان را فریب می دهیم که بهار شده ، بهار بی تشنگی . چنگ می زنیم به هر شادمانی مقطعی که از یاد ببریم مرده ایم . یک عمر تاول بزرگ کم بودن ها و نبودن ها چسبیده به سقف کام ما ، به تاوان این گناه که چای داغ داشتن را اندکی چشیده ایم. نه که گم شده باشیم یا بدبخت باشیم یا نافهم و کج رو . نه . ما فقط جای بدی از تاریخ به دنیا آمده ایم ....
ما خیلی وقت است خوابیده ایم در تابوتهای شیک . رسم رفاقت این است که شما هم به رویمان نیاورید . لبخند بزنید و رد شوید و هر که از حال ما پرسید بگویید خوب است . که ما به سبک مضحک خودمان واقعا خوبیم ....
ما خیلی وقت است خوابیده ایم در تابوتهای شیک . رسم رفاقت این است که شما هم به رویمان نیاورید . لبخند بزنید و رد شوید و هر که از حال ما پرسید بگویید خوب است . که ما به سبک مضحک خودمان واقعا خوبیم ....
۶.۵k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.