حالا که نه. بعدا که سردردم خوب شد، برایت خواهم گفت مردها
حالا که نه. بعدا که سردردم خوب شد، برایت خواهم گفت مردها چه زجری می کشند از فراوانی حسد در جانشان، وقتی دل ببازند. مردها، این دیوانه های وابسته همیشه نگران از فراق و فقدان. برایت خواهم گفت چقدر بیزارند از همه دنیا، اگر به دلبرشان نگاه کند. برایت خواهم گفت چه لذت جانکاهی است بیتابی یک مرد برای دوباره بوسیدن دلدارش، و مطمئن شدن از این که آن توت فرنگی شیرین آبداری که نامش لبان یار است، هنوز بکر و دست نخورده چشم به راه لبهای ترک خورده خودش بوده. برایت خواهم گفت مردها را چه ساده می شود دیوانه کرد، اگر زنی بازی را بلد باشد. مرد، این پسرک مغرور که دنیا را خلاصه می کند در چشمهای میشی یک زن، در موهای تیره یک زن، در اندام دلربای یک زن، در رفتار و گفتار و خرامیدن و شعرخواندن و رقصیدن و نوشتن و برهنه شدن و آشپزی کردن یک زن، در صدای یک زن، در صدای لعنتی یک زن، و بعد گرد خدای کوچکش جهانی از نو خلق می کند، جهانی آرام که در آن عبور ناگاه هیچ ابری معاشقه آفتاب عطش مرد و گندمزار گیس زن را مشوش نکند.
حالا سرم درد می کند، از بس که عصبانیم از دست خورشید که بدنت را بوسیده. از دست باد که در موهایت رقصیده. از دست مردم شهر که نگاهت می کنند. از هر کسی و هرچیزی که دوستش داری. از کلاغ های مجاور که خبر می دهند این جنون باید حالا
و همیشه پنهان بماند. من سرم درد بیش از آن درد می کند که یک روز خوب شوم، تو که آرامش دنیا را در سلام شیرین ساده ات داری، به داد دیوانه بعدی برس، قبل از این که دیر شود...
حالا سرم درد می کند، از بس که عصبانیم از دست خورشید که بدنت را بوسیده. از دست باد که در موهایت رقصیده. از دست مردم شهر که نگاهت می کنند. از هر کسی و هرچیزی که دوستش داری. از کلاغ های مجاور که خبر می دهند این جنون باید حالا
و همیشه پنهان بماند. من سرم درد بیش از آن درد می کند که یک روز خوب شوم، تو که آرامش دنیا را در سلام شیرین ساده ات داری، به داد دیوانه بعدی برس، قبل از این که دیر شود...
۳۵.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.