طلوع خورشید عشق
باز دلها شکست و درد عشق از حد گذشت
این سال های انتظار بر من و تو بد گذشت
گریه کردم غصه خوردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را بدست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچ کس گوشی ندارد
شرح حالم را فقط دیوان به دیوان داده ام
زندگی را در درون این قفس جان داده ام
ترسم آخر روزی شود ، یار از یار ترسد
عاشق بیچاره از آوازه ی دیدار ترسد
چه به روز آفتاب ، سر بام ما رسیده
خبر از طلوع نداریم ، مرگ روح ما رسیده
تو بیا شب کینه ها را ، با محبت رامش کنیم
تا به آغوش خورشید ، ایمن و آرامش کنیم
محمد خوش بین
این سال های انتظار بر من و تو بد گذشت
گریه کردم غصه خوردم حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه ویرانه را بر سر زدم
چشمه ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه ی ما را بدست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله هایم هیچ کس گوشی ندارد
شرح حالم را فقط دیوان به دیوان داده ام
زندگی را در درون این قفس جان داده ام
ترسم آخر روزی شود ، یار از یار ترسد
عاشق بیچاره از آوازه ی دیدار ترسد
چه به روز آفتاب ، سر بام ما رسیده
خبر از طلوع نداریم ، مرگ روح ما رسیده
تو بیا شب کینه ها را ، با محبت رامش کنیم
تا به آغوش خورشید ، ایمن و آرامش کنیم
محمد خوش بین
۲.۸k
۰۴ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.