پلید

دیروز تا نهایت خورشید سم زدم
در گوشه های شهر پر از دود دم زدم

مبهوت گشتم از ادب مردم شهر
خوب و بد نگاه پلیدم بهم زدم

دست کسی برای مدت باز مانده بود
من پشت پا به هستی ی لطف و کرم زدم

طفلی گرسنه با دل پر گفت ای خدا
حماسه ی وجود تو را من رقم زدم

شهر شلوغ ، بی کسی و پرسه های من
در گوشه ی نشسته ، همه بر عدم زدم

آنقدر با خیال کثیفم شدم عجین
تا شعر نو سرودم و با خود قدم زدم

محمد خوش بین
دیدگاه ها (۱)

خاطرات تلخ

طلوع خورشید عشق

کجای قصه دلم جوانی کرد

شهر عشق

<><><><><><><><><><>﷼ قسمت پانزدهم پیمایش و پیدایش نظام هستی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط