وقتی سعید وارد خانه الناز شد، الناز سر از پا نمیشناخت، ما
وقتی سعید وارد خانه الناز شد، الناز سر از پا نمیشناخت، مادرش رو به او کرد و گفت: یادت باشه ما، انتخابمون و کردیم، اصلا الناز، پسر قبلی پولدارتره، بهتره...
اصلا ولش کن نمیخواد بری باهاش صحبت کنی، الناز گفت:وای مامان، دیوونم کردی
دوان، دوان برای صحبت با سعید سمت اتاق رفت، سعید را دید که گوشه ای از اتاق نشسته بود، آنها، حرفهایشان را زدند، و بعد از چند دقیقه، سعید همراه مادرش خانه را ترک کرد، بعد از رفتن آنها مادر الناز به الناز گفت:دختر، عاقل باش، این به دردت نمیخوره، الناز با چشمهایی پر از اشک سمت اتاقش دوید،مدام با خود میگفت:درست است که مادر و پدرم جواب منفی دادند، ولی ای کاش برگردد و نظر خودم را بپرسد🍬💖🍄🌹🎆💞🧜♂️
دلنوشته ای از مریم💞🎃🎊👾🌹🍄
د
اصلا ولش کن نمیخواد بری باهاش صحبت کنی، الناز گفت:وای مامان، دیوونم کردی
دوان، دوان برای صحبت با سعید سمت اتاق رفت، سعید را دید که گوشه ای از اتاق نشسته بود، آنها، حرفهایشان را زدند، و بعد از چند دقیقه، سعید همراه مادرش خانه را ترک کرد، بعد از رفتن آنها مادر الناز به الناز گفت:دختر، عاقل باش، این به دردت نمیخوره، الناز با چشمهایی پر از اشک سمت اتاقش دوید،مدام با خود میگفت:درست است که مادر و پدرم جواب منفی دادند، ولی ای کاش برگردد و نظر خودم را بپرسد🍬💖🍄🌹🎆💞🧜♂️
دلنوشته ای از مریم💞🎃🎊👾🌹🍄
د
۴.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۱