قمار عمارت سیاهP:3
سه ماه گذشته بود.
عمارت دیگه برام ترسناک نبود؛ شده بود یه جور خونهی عجیب. من مسیر راهروها رو بلد بودم، صدای پیانوش برام آشنا بود، حتی نگهبانها یه کم نرمتر باهام حرف میزدن.
ولی یه چیز تغییر نکرده بود: نگاه جیمین.
اون هنوز همون آدم محاسبهگر بود، ولی گاهی یه برق تو چشماش میافتاد، انگار خودش هم نمیفهمه چرا داره مهربون میشه.
یه شب، وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم، صدای شلیک و فریاد از بیرون عمارت اومد. نگهبانها دویدن بیرون، و من فقط تونستم یه نیمنگاه از پنجره بندازم — ده تا ماشین سیاه، مردایی با اسلحه. دشمنای جیمین.
قلبم ریخت. دویدم بالا سمت اتاقش.
اون جلوی میز وایساده بود، با تکیه بر دیوار، تفنگ دستش.
+ جیمین! چی شده؟
_ یه بدهی قدیمی برگشته. برو پایین، پیش نگهبانا.
+ نه، نمیرم! تو نمیتونی با همهی اونا تنها روبرو شی!
_ این قلمرو منه، من انتخاب کردم تو این دنیا زندگی کنم... نه تو. نذار این قمار دوم، تو رو هم بسوزونه.
اون چشماش لرزید، یه لحظه تمرکزش شکست. انگار برای اولینبار فهمید چی ممکنه از دست بده.
صدای شکستن شیشه، شلیکها، دود. من فقط یادمه خودمو پرت کردم جلوش وقتی یکی از مردا از پشت شلیک کرد. صدای گلوله پیچید — ولی اون منو گرفت، کشید کنار خودش.
اون زخمی شد، نه زیاد ولی ترسناک. نگهبانا رسیدن، درگیری تموم شد.
تمام اون چند دقیقه توی ذهنم مثل فیلم تند پخش شد؛ فقط صدای نفسزدنش، خون روی دستش، و جملهای که آهسته گفت:
_ تو نباید پیش من باشی… ولی نمیتونم بذارم بری.
من اشکهامو پاک کردم، خسته، لرزون، ولی محکم گفتم:
+ دیگه فرقی نمیکنه. منم توی بازیام الان.
لبخند زد. اون لبخندِ ترسناک تبدیل شد به لبخندِ خسته و انسانی.
اون شب، بالاخره بازی تموم شد. کسی رو از دست ندادیم — جز دیوار بینمون.
چند هفته بعد، عمارت آرومتر بود، دشمنها عقب رفته بودن.
یه صبح، وقتی داشتم از بالکن پایین رو نگاه میکردم، جیمین اومد پشت سرم.
_ هنوزم فکر میکنی من دیوونهام؟
+ شاید... ولی حالا میدونم دیوونگیت به خاطر زنده موندنه.
_ و تو باعث شدی بفهمم زنده بودن، بدون دلیل، یه جور مرگه.
ساکت شد، بعد از جیبش یه جعبهی کوچیک درآورد. چوبی بود و کهنه، ولی تمیز.
_ نمیدونم آدمهایی مثل من حق چنین چیزی رو دارن یا نه، ولی میخوام امتحان کنم.
+ چی... امتحان چی؟
_ اینکه بشم کسی که از یه بازی اومده، ولی با یه عشق تموم میشه.
اون موقع فهمیدم، تمام اون قمار، تمام شرطها، فقط به یه نقطه ختم شد: این لحظه.
اشک تو چشمام جمع شد، خندیدم و گفتم:
+ قبول دارم، آقای مافیا... ولی فقط اگه قول بدی دیگه با قلب مردم قمار نکنی.
_ فقط با یه نفر، اونم تو.
و همونجا، بین سایه و نور صبح، انگشتر کوچیکی توی دستم گذاشت. بدون هیچ تظاهر، بدون هیاهو، فقط یه لبخند و یه جملهی آروم:
_ تموم شد، کوچولو. حالا دیگه این عمارت قلمرو مشترکمونه.
--
شرط پارت بعد:
لایک:۱۰
کامنت:۵
بازنشر کن تا شرت ها سریع برسه
عمارت دیگه برام ترسناک نبود؛ شده بود یه جور خونهی عجیب. من مسیر راهروها رو بلد بودم، صدای پیانوش برام آشنا بود، حتی نگهبانها یه کم نرمتر باهام حرف میزدن.
ولی یه چیز تغییر نکرده بود: نگاه جیمین.
اون هنوز همون آدم محاسبهگر بود، ولی گاهی یه برق تو چشماش میافتاد، انگار خودش هم نمیفهمه چرا داره مهربون میشه.
یه شب، وقتی از آشپزخونه بیرون اومدم، صدای شلیک و فریاد از بیرون عمارت اومد. نگهبانها دویدن بیرون، و من فقط تونستم یه نیمنگاه از پنجره بندازم — ده تا ماشین سیاه، مردایی با اسلحه. دشمنای جیمین.
قلبم ریخت. دویدم بالا سمت اتاقش.
اون جلوی میز وایساده بود، با تکیه بر دیوار، تفنگ دستش.
+ جیمین! چی شده؟
_ یه بدهی قدیمی برگشته. برو پایین، پیش نگهبانا.
+ نه، نمیرم! تو نمیتونی با همهی اونا تنها روبرو شی!
_ این قلمرو منه، من انتخاب کردم تو این دنیا زندگی کنم... نه تو. نذار این قمار دوم، تو رو هم بسوزونه.
اون چشماش لرزید، یه لحظه تمرکزش شکست. انگار برای اولینبار فهمید چی ممکنه از دست بده.
صدای شکستن شیشه، شلیکها، دود. من فقط یادمه خودمو پرت کردم جلوش وقتی یکی از مردا از پشت شلیک کرد. صدای گلوله پیچید — ولی اون منو گرفت، کشید کنار خودش.
اون زخمی شد، نه زیاد ولی ترسناک. نگهبانا رسیدن، درگیری تموم شد.
تمام اون چند دقیقه توی ذهنم مثل فیلم تند پخش شد؛ فقط صدای نفسزدنش، خون روی دستش، و جملهای که آهسته گفت:
_ تو نباید پیش من باشی… ولی نمیتونم بذارم بری.
من اشکهامو پاک کردم، خسته، لرزون، ولی محکم گفتم:
+ دیگه فرقی نمیکنه. منم توی بازیام الان.
لبخند زد. اون لبخندِ ترسناک تبدیل شد به لبخندِ خسته و انسانی.
اون شب، بالاخره بازی تموم شد. کسی رو از دست ندادیم — جز دیوار بینمون.
چند هفته بعد، عمارت آرومتر بود، دشمنها عقب رفته بودن.
یه صبح، وقتی داشتم از بالکن پایین رو نگاه میکردم، جیمین اومد پشت سرم.
_ هنوزم فکر میکنی من دیوونهام؟
+ شاید... ولی حالا میدونم دیوونگیت به خاطر زنده موندنه.
_ و تو باعث شدی بفهمم زنده بودن، بدون دلیل، یه جور مرگه.
ساکت شد، بعد از جیبش یه جعبهی کوچیک درآورد. چوبی بود و کهنه، ولی تمیز.
_ نمیدونم آدمهایی مثل من حق چنین چیزی رو دارن یا نه، ولی میخوام امتحان کنم.
+ چی... امتحان چی؟
_ اینکه بشم کسی که از یه بازی اومده، ولی با یه عشق تموم میشه.
اون موقع فهمیدم، تمام اون قمار، تمام شرطها، فقط به یه نقطه ختم شد: این لحظه.
اشک تو چشمام جمع شد، خندیدم و گفتم:
+ قبول دارم، آقای مافیا... ولی فقط اگه قول بدی دیگه با قلب مردم قمار نکنی.
_ فقط با یه نفر، اونم تو.
و همونجا، بین سایه و نور صبح، انگشتر کوچیکی توی دستم گذاشت. بدون هیچ تظاهر، بدون هیاهو، فقط یه لبخند و یه جملهی آروم:
_ تموم شد، کوچولو. حالا دیگه این عمارت قلمرو مشترکمونه.
--
شرط پارت بعد:
لایک:۱۰
کامنت:۵
بازنشر کن تا شرت ها سریع برسه
- ۲۳۰
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط