"قمار عمارت سیاه"،P:1
---
نور بار ضعیف بود، بوی مشروب و دود سیگار قاطیِ صدای خندهی کسایی که معلوم نبود از کجا اومدن. دیوارا پر از عکسای مافیاهای قدیمی و نقشههایی که معلوم بود هیچ ربطی به تفریح ندارن. کف نیمهخیس، میزایی با پول و چیپ و خال اس پخش زمین.
من با دوتا دست لرزون، کارت آخر رو رو کردم. با همهی تمرکز و نفسهای سنگین نگاش کردم؛ ولی اون رنگ خونسردی که رو صورتش بود، ازم دنیا رو گرفت.
_ خب کوچولو، تموم شد. ظاهراً شانس هیچوقت با تو راه نمیاد.
+ یعنی چی؟ یه دست دیگه میزنیم، من هنوز...
_ نه. شرط واضحه. یه بازی، یه برنده. و من همیشه برندهام.
اونقدر آروم حرف میزد که صدای زنگ لیوان مشروب پشت سرمون قاطی حرفش میرفت. مردم اطراف با خنده و تشویق پخش شدن، چون نتیجه مشخص بود: من باختم.
نکاهش سرد نیست، یخیه. ولی یه جوریه که نمیتونی ازش رد شی. درست مثل نگاه کسایی که خطرناکن، ولی یاد گرفتن چطوری جذاب بمونن تا وقتی میکشن، قربانی حتی فهمش نباشه. جیمین همون بود.
_ یادته شرط چی بود؟
+ آره... ولی فکر نمیکردم جدی باشی.
_ من هیچوقت شوخی نمیکنم. اگه باختی، باید بیای عمارت من. از فردا اونجا زندگی میکنی.
من خندیدم، نصفه، عصبی، شبیه کسی که داره سعی میکنه باور نکنه چی شنیده.
+ تو دیوونهای... مگه بندهای؟
_ لازم نیست بنده باشی، فقط «باش». و یاد بگیر چطوری توی قلمرو من دوام بیاری.
دود سیگار از گوشه لبش بالا رفت. اون نگاه مرموزش یه لحظه از چشمام رد شد، طوری که حس کردم زمین زیر پام خالی شد.
تمام جمعیت داشت پخش میشد، ولی اون هنوز اونجا بود، اتکا داده به تکیهگاه صندلیش، با نگاه سنگینی که مستقیم رو من افتاده بود.
_ فردا شب ساعت هفت جلوی عمارت باش. دیر کنی، خودم میام دنبالت.
+ و اگه نیام؟
_ اونوقت بازی دوم شروع میشه — ولی اون دیگه قمار نیست.
یه لرز از پشت گردنم تا ستون فقراتم پایین رفت. نمیدونستم چی تو ذهنش میگذره، ولی یه چیز واضح بود: از اون لحظه، دیگه همهچی تموم شده بود.
باختم، نه فقط توی بازی، بلکه توی یه چیزی خیلی بزرگتر.
---
شرط:
لایک:۵
کامنت:۴
نور بار ضعیف بود، بوی مشروب و دود سیگار قاطیِ صدای خندهی کسایی که معلوم نبود از کجا اومدن. دیوارا پر از عکسای مافیاهای قدیمی و نقشههایی که معلوم بود هیچ ربطی به تفریح ندارن. کف نیمهخیس، میزایی با پول و چیپ و خال اس پخش زمین.
من با دوتا دست لرزون، کارت آخر رو رو کردم. با همهی تمرکز و نفسهای سنگین نگاش کردم؛ ولی اون رنگ خونسردی که رو صورتش بود، ازم دنیا رو گرفت.
_ خب کوچولو، تموم شد. ظاهراً شانس هیچوقت با تو راه نمیاد.
+ یعنی چی؟ یه دست دیگه میزنیم، من هنوز...
_ نه. شرط واضحه. یه بازی، یه برنده. و من همیشه برندهام.
اونقدر آروم حرف میزد که صدای زنگ لیوان مشروب پشت سرمون قاطی حرفش میرفت. مردم اطراف با خنده و تشویق پخش شدن، چون نتیجه مشخص بود: من باختم.
نکاهش سرد نیست، یخیه. ولی یه جوریه که نمیتونی ازش رد شی. درست مثل نگاه کسایی که خطرناکن، ولی یاد گرفتن چطوری جذاب بمونن تا وقتی میکشن، قربانی حتی فهمش نباشه. جیمین همون بود.
_ یادته شرط چی بود؟
+ آره... ولی فکر نمیکردم جدی باشی.
_ من هیچوقت شوخی نمیکنم. اگه باختی، باید بیای عمارت من. از فردا اونجا زندگی میکنی.
من خندیدم، نصفه، عصبی، شبیه کسی که داره سعی میکنه باور نکنه چی شنیده.
+ تو دیوونهای... مگه بندهای؟
_ لازم نیست بنده باشی، فقط «باش». و یاد بگیر چطوری توی قلمرو من دوام بیاری.
دود سیگار از گوشه لبش بالا رفت. اون نگاه مرموزش یه لحظه از چشمام رد شد، طوری که حس کردم زمین زیر پام خالی شد.
تمام جمعیت داشت پخش میشد، ولی اون هنوز اونجا بود، اتکا داده به تکیهگاه صندلیش، با نگاه سنگینی که مستقیم رو من افتاده بود.
_ فردا شب ساعت هفت جلوی عمارت باش. دیر کنی، خودم میام دنبالت.
+ و اگه نیام؟
_ اونوقت بازی دوم شروع میشه — ولی اون دیگه قمار نیست.
یه لرز از پشت گردنم تا ستون فقراتم پایین رفت. نمیدونستم چی تو ذهنش میگذره، ولی یه چیز واضح بود: از اون لحظه، دیگه همهچی تموم شده بود.
باختم، نه فقط توی بازی، بلکه توی یه چیزی خیلی بزرگتر.
---
شرط:
لایک:۵
کامنت:۴
- ۲۹۰
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط